رد خون بر دیوارهای ملاقات/ آنچه در اوین گذشت
زهرا قربانی - گروه سیاسی؛ سهشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۴، در گرمای سوزان ۳۸ درجهی تابستان، راهی مکانی شدیم که کمتر کسی فکرش را میکرد در تیررس مستقیم رژیم صهیونیستی قرار گیردجایی به نام زندان اوین.
اوین جایی بود که نه تنها مورد هدف ۹ موشک قرار گرفت، بلکه جان بیش از ۱۱۰ نفر از غیر نظامیان، کودکان، زنان و مردانی که ربطی به اسلحه و موشک و پهپاد نداشتند را گرفت.

در ابتدای مسیر خودروهاهی سوخته و ترکش خورده نخستین چیزی بودند که چشممان را گرفت. درختان سوخته، خاک و غبار معلق در هوا، مسیر را بیشتر شبیه یک صحنهی فیلم آخرالزمانی کرده بود تا یک جادهی واقعی به سمت یک زندان.
اولین ساختمانی که برای بازدید به آن سر زدیم، ساختمان ملاقات بود که حالا جز ویرانی چیزی باقی نمانده بود. همان جایی که تا چندی پیش، پر بود از اشک و امید، از دیدار عاشقانهی مادران با فرزندان، همسران با زندانیان، دوستان با رفقا.
یکی از کارکنان زندان که همان روز در محل حضور داشت، از مادر و دختری گفت که برای آزادی پدر خانواده سند آورده بودند، اما هر سه در حمله جان باختند. حالا پدر، همچنان در زندان مانده، بیکس، بیصدا، بیپناه.

به ما اجازه ورود به داخل ساختمان اصلی داده نشد، زیرا سازه سست و خطرناک بود اما ویرانههای سالن ملاقات را دیدیم؛ جایی که چشمان اشکبار و امیدوار زیادی را به خود دیده بود اما امروز چیزی که خودنمایی میکرد تنها بوی خون و خاک داغ بود.
یکی از راویان میگفت لحظهی اصابت موشک، سالن ملاقات فعال بوده. زن و کودک رفتآمد بودند اما پس از حمله موشکی تنها چیزی که از برخیشان باقی ماند، دیانای برای شناسایی بود.
یکی دیگر از راویان گفت وقتی انفجار شد، در آستانهی ورود به ساختمان بود. صدای مهیب، دود غلیظ، سقفهای فروریخته باعث شد چند دقیقه زیر آوار بماند و با تکه میلگردی از خرابه بالا رود و خود را نجات دهد.
او از دژبانی گفت. از سربازانی که در برجک بودند و حالا فقط تکهپارههای بدنشان باقی مانده. از شهید «روشن»، «علیرضا وفایی»، «ایلیا نوبخت»... جوانهایی بین ۱۹ تا ۲۳ سال. بچههایی که شاید همین چند ماه پیش، برای اولین بار یونیفرم سربازی پوشیده بودند.
از مجروحها گفتند. حسین نظیفی که قطعنخاع شده، بهنود سروش که دستش را از دست داده، پناهی که چشمانش را دیگر ندارد، سربازی که کلیههایش نابود شدهاند. میگفت: «خدا اینا رو دوباره به زندگی برگردونده، ولی کسی براشون زندگی میسازه؟»
یکی از کارکنان گفت: «تا مدتها نرفتم خونه. هنوز هم صدای کولر، منو میبره به اون لحظهها. شبها صداش با جیغ آدمها قاطی میشه تو گوشم.»

در مسیر بیمارستان، ناگهان صدایی آمد؛ شبیه انفجار. همه بدنمان یخ کرد. ضربان قلب بالا رفت. نفسمان گرفت. اما فقط پرت شدن یک سنگ بود. با خودم فکر کردم: اگر آن روز من آنجا بودم، چه میکردم؟ میتوانستم کمک کنم؟ میتوانستم دست و پای قطعشده را ببینم؟ صدای جیغ و نالهی آدمها را چه؟ آیا اصلاً همان آدمی میماندم که الان هستم؟

به سمت بیمارستان اوین رفتیم. بیمارستانی که حالا دیگر فقط ساختمانی بیجان بود . شیشههای شکسته، دیوارهای خونی، داروهای ریختهشده، دستگاههایی مانند دیالیز، دندانپزشکی، چشمپزشکی که برای نجات ساخته شده بودند و حالا در سکوت و تاریکی فرو رفتهاند.

در میان تمام روایتها، یک جمله مشترک برایم جالب بود: «ما با قلبمون کار میکنیم. زندانیها، هموطنهامون بودن.»
حالا اوین، فقط زندان نیست. نمادی است از قربانی شدن بیگناهانی که هرگز کسی صدایشان را نشنید. جایی میان آسمان پایتخت و زمین خاکستری جنگی که هنوز تمام نشده.
انتهای پیام/




