به گزارش برنا، سخت است از سپیده صبح تا غروب آفتاب جایی بمانی که به آن تعلق نداری و روزها را همچون یک زندانی روی چوب خط نشانه بگذاری، بیهیچ امیدی به آینده فقط منتظر بمانی تا روزی چوب خط پر شود.
نشستهاند. چارهای جز نشستن ندارند. دورهم حلقه زدهاند و خاطرات تلخ و شیرین گذشته را برای یکدیگر روایت میکنند. دستهای هم چشم انتظار آشنایی هستند تا همکلام شوند و برای لحظاتی غم دوری را فراموش کنند.
سخت است از سپیده صبح تا غروب آفتاب جایی بمانی که به آن تعلق نداری و روزها را همچون یک زندانی روی چوب خط نشانه بگذاری، بیهیچ امیدی به آینده فقط منتظر بمانی تا روزی چوب خط پر شود.
«حاج رضا» جزو همان کسانی است که روزگار پیری و آرامشش را نه خودخواسته در سرایی خاموش با دلی غمگین به امید مرگ، روزها را یک به یک سپری میکند. گاه حرف میزند و گاه نمیتواند بغضش را که چنگ به گلویش انداخته تحمل کند. گریه میکند و اشکهایش روی گونههای چروک و چین خوردهاش همچون سیلابی در شیارهای کوهستانی فرتوت سرازیر میشود. به دنبال همدمی میگردد تا دقایقی با او فقط حرف بزند و از بیرحمیهایی که به او شده تعریف کند.
قدیمیها میگفتند برای بیدار شدن وجدان باید سری به قبرستان بزنی، به خود بیایی و با این تلنگر بدانی که روزی مرگ در خانه تو را هم خواهد زد. چرا قبرستان؟ چرا سری به سرایی که سالمندانش روزی جوان بودهاند نزنیم؟
مدتها بود از کنارش میگذشتم و تنها به ساختمانش نگاهم میافتاد نه برای جستوجو کردن بلکه نگاهی بیمعنا و سرد. نمیخواستم یا نمیشد ذهنم را درگیر کنم. اما دست روزگار هلم داد به جایی که هیچگاه فکرش را نمیکردم. سرای سالمندان آذرشهر در آذربایجان شرقی!
برای گزارش نیامدهام برای رساندن امانتی آمدهام. حدس میزنم کارم ۱۰یا۱۵ دقیقهای بیشتر طول نکشد. هوا سرد است ولی آفتابی. پیرمردی آن سوی در بزرگ آهنین که بیشباهت به در سلول زندان نیست و دولنگهاش به هم زنجیر شدهاند ایستاده و به من نگاه میکند، خیره شده انگار چیزی میخواهد بگوید اما فقط نگاه میکند، فقط نگاه. از محوطهای که چند پیرمرد عصا به دست در حال قدم زدن هستند به داخل ساختمان سه طبقه میروم.
در باز میشود چشمها به من خیره است، عدهای نشستهاند، چند نفری روی صندلی به دیوار تکیه زدهاند و برخی هم روی تختهایشان خوابیدهاند؛ از میانشان عبور میکنم پیرمردی که پایش را روی پایش انداخته، نگاهم میکند. نگاهم به نگاهش گره میخورد، با نگاهش همراهیام میکند، بدرقهام میکند. هنوز چند قدمی دور نشدهام که با زبان آذری صدایم میکند«حسین، حسین. بالا سن سن؟» (حسین، حسین پسرم تویی؟) برمیگردم و میگویم پدرجان من حسین نیستم اگرکاریداری بگو برایت انجام بدهم؟
اشک در چشمانش حلقه میزند: «تو را با پسرم اشتباه گرفتم، پسرم حسین شباهت زیادی به تو دارد خیلی وقت است منتظرم به ملاقاتم بیاید یک لحظه فکر کردم حسینم آمده! پسرم را چند هفتهای است ندیدهام دلم برای او و بچههایش خیلی تنگ شده است.» با گوشه آستینش اشک هایش را پاک میکند. دلداریش میدهم که حسین خواهد آمد و نوههایش را خواهد دید. سعی میکنم با حرفهای امید بخش کمی او را امیدوار کنم. چه میدانم حسین میآید یا نه؟
میروم تا امانتی را به یکی از مددکاران که آن طرف ایستاده برسانم. پیرمردها سکوت کردهاند و دستشان را روی عصا و چانه را روی دستهایشان گذاشتهاند. پیرمردی روبهرویم نشسته و سرش را تکان میدهد و به ترکی میگوید: «از خدا میخواهم نفسم را ببرد و از این زندگی نکبت بار راحت شوم.»
- از کجا آمدهای پدرجان؟
- تبریز
چند وقت است اینجایی؟
- ۵ ماهی میشود.
- خودت اینجا آمدی یا بچهها...؟
- پسرم ودامادهایم به بهانه اینکه میخواهیم برویم زیارت. وقتی به خودم آمدم هر دویشان رفته بودند.
- اینجا اذیت میشوی؟
- نه پسرم. اینجا بگی نگی خوب است ولی هیچ جا خانه خودم نمیشود دلم برای خانه و زندگیام، بچهها و نوههام، حتی همسایهها تنگ شده... بغضش میترکد مثل بچهای که پدر و مادرش را گم کرده است.
کمی که آرام میشود سفره دلش را بدون اینکه سؤال دیگری بپرسم باز میکند: «فلان منطقه را میشناسی؟ آنجا ملک دارم، خانهام هم خیلی بزرگ است. یک پسر و ۳دختر دارم. همسرم چند سال پیش از دنیا رفت. پیر شده بودم و نمیتوانستم خانه و زندگیام را اداره کنم. دیگر حساب دو دوتا چهارتایم از دستم میرفت. همه مال و اموالم را بخشیدم به بچههایم کهای کاش نمیکردم وگرنه اینجا نبودم.»
«پسرم گفت میخواهیم برویم زیارت امام رضا(ع) خوشحال بودم. خیلی وقتی میشد نرفته بودم پابوس آقا. ساکم را جمع و جور کردم، دامادهایم هم آمدند. چند ساعتی در راه بودیم خوابم برد، بیدار که شدم جلوی سرای سالمندان بودیم به زور مرا اینجا نگه داشتند، پسرم گفت این وضعیت چند هفتهای بیشتر طول نمیکشد و میخواهد برایم آپارتمان کوچکی بخرد. میدانستم دروغ میگوید ولی چارهای جز اعتماد نداشتم. چند هفته که هیچ چند ماه است اینجایم.»
هنوزمشغول صحبتیم. پیرمردی تلفن همراه به دست را میبینم که با کسی حرف میزند، روبهرویمان ایستاده، دستپاچه است، به حدی که دستانش میلرزد مدام میگوید: «دخترم مواظب خودت باش، مواظب باش، به من فکر نکن اصلاً وقتی از اتاق عمل بیرون آمدی به من زنگ بزن...» حرف میزند تند تند و با مکثی نه کوتاه بغض میکند و چشمانش پر از اشک میشود.
حالا تلفنش تمام شده ولی دلواپسیاش نه! قدمهای رعشهوار برمیدارد و راهش را کج میکند سمت اتاقی که روبهروی ماست. با گریههایی که شانهاش را به لرزه درآورده به دوستش که روی سجاده نشسته و در حال ذکر گفتن است میگوید: «کربلایی، دخترم را به اتاق عمل بردهاند دعایش کن تا چیزیش نشود و سالم برگردد به خانهاش.»کربلایی هم جواب میدهد: «همان دخترت که تو را به اینجا آورد؟»
پیرمرد سکوت میکند و سر به زیر میاندازد و درحالی که از اتاق بیرون میرود: «اولاد است دیگر!تو دعایش کن.»
عرق سرد روی پیشانیام را پاک میکنم و سرپا میشوم و قدمی میزنم، جلوی در پیرمردی با لباس فرم آبی و کلاه قهوهای صدایم میکند، عصایش را به زور در هوا میچرخاند و اشاره میکند بروم کنارش. همان تخت چوبی بزرگی که جلوی در ورودی است.
- اینجا چه میکنی پسرم؟نکند آمدی به پدرت سر بزنی؟
- نه امانتی آورده بودم.
- پدرت زنده است؟
- نه به رحمت خدا رفته.
- خدابیامرزد مادرت چطور؟
- خدا را شکر سایهاش بالای سرمان است.
- تو را به خدا یک روز از خانه بیرونش نیندازید و به خانه سالمندان نبریدش؟
- لبخندی میزنم و میگویم نه هیچ وقت چنین کاری نمیکنیم.
شروع میکند به حرف زدن انگار اینجا همه دلشان بدجور پر است و دو گوش و دو چشم میخواهند تا به چشمهایشان زل بزنند و درد و دلشان را گوش کنند: «سربازی پسر نامردم را زمان شاه ۱۰۰تومان خریدم، راستی چند ساله هستی؟سن تو قد میدهد به زمان شاه؟ این پول آن زمان خیلی بود. هنوز انقلاب نشده بود که میخواستم دستی برایش بالا بزنم. دیگر نوبت زن گرفتنش بود ولی باید کسب و کاری برایش مهیا میکردم، رفتم خیابان تربیت تبریز، آنجا را که میشناسی؟مغازهای خریدم و بعدش هم عروسی و... حالا که پیر شدهام به جای اینکه پسرم عصای دستم شود، شده بلای جانم، خیلی نامرد است نامرد!»
- دخترانت اینجا میآیند؟
-گه گدار، از آنها که نمیتوانم انتظاری داشته باشم بالاخره خودشان جیره خوار شوهرانشان هستند و نمیشود ایرادی گرفت.
- اینجا روزها را چطور میگذرانی؟
- هر روز مثل دیروز. صبح برای نماز بیدار میشویم، بیدارم تا صبحانه، بعد از آن هم کاری ندارم، نه پارک سرکوچهای نه همسایهای که گپی بزنم، می خوابم تا ساعت ۱۲-۱۱ بعد سالن را متر میکنم. گاهی با پیرمردهای دیگر یاد گذشتهها میکنیم، نماز، ناهار، شام گاهی تلویزیون، خستهکننده شده بهخدا. اعصاب هم دیگر ندارم. دوست دارم همین امروز بمیرم و خلاص شوم... سیگار داری؟
زمان ناهار است، کم کم پیرمردها گرم میشوند و تکانی میخورند، آنهایی که توان راه رفتن ندارند روی تختهایشان نشستهاند و آنهایی که دست و پای سالمی دارند میروند و کمک میکنند زیر بغل بقیه را میگیرند و به سوی میزهای غذاخوری میبرند. میشود دید که اینجا همه به هم کمک میکنند به هم امید میدهند و ناراحتی هریک غم میشود و پخش میشود در اتاقها.
میروم و خودم را جای تک تک این آدمها میگذارم. آدمهایی که روزی جوان بودند برای خودشان کسی بودند، احترامی، برو بیایی، شهرتی، سلام و علیکی ولی حالا چه؟چرا اینجایند؟چه اتفاقی افتاده؟سؤالهایم بیجوابند شاید.
حاج رضا هم میرود برای ناهار، با لهجه شیرین آذریاش تعارف میکند بیا پسرم نمک ندارد. خداحافظی میکنم، دستی به شانههایم میکوبد: «پدر و مادر ۱۰۰تا بچه را بزرگ میکنند ولی ۱۰۰تا بچه نمیتوانند از پدر و مادرشان مراقبت کنند. به امان خدا»