در خیالم توی خیابان خلوتی راه میرفتم. یک نفر با چهره شطرنجی نزدیک شد. متری را که توی دستش بود روی زمین میکشید و جلو میآمد. به من که رسید گفت: "پاتو بگیر بالا!" صدایش مثل توی فیلمها بود، آنجایی که طرف پای تلفن تغییر صدا میدهد تا شناسایی نشود. دلم برایش سوخت. گفتم: "خدا بد نده، خروسک گرفتین؟"
جواب داد: "نخیر. میگم پاتو بگیر بالا!"
هاج و واج نگاهش کردم و یک پایم را بالا آوردم. متر را از زیر پایم عبور داد و رد شد. برگشتم نگاهش کردم. از پشت سر هم شطرنجی بود. صدا زدم: آقا ببخشید، شما استاد بزرگ شطرنجی چیزی هستی؟
با افتخار گفت: نه دوست عزیز، هنرِ ضمیر ناخودآگاه شماست. انقدر سانسور به خوردتون دادیم الان غیرارادی صدا و تصویر ما رو سانسور میکنید.
خندیدم و گفتم: 10 تومن بده برات وی پی ان سهماهه بخرم یه برورویی پیدا کنی، اذیت میشی اینطوری. حالا چیکار داشتی میکردی؟
جواب داد: معلوم نیست؟ دارم خیابون متر میکنم. بیکار نشدی ببینی چه حوصلهای از آدم سر میره.
گفتم: اتفاقا منم تازه بیکار شدم. آقا جسارتا هنوز بهجا نیاوردم.
گفت: ضرغامی ام دیگه. همون که یه جناحو نادیده میگرفت، حال اون جناحو میگرفت. بیوفا نمیشناسی منو؟ یه سال نمیشه که رفتم!
اسمش را که شنیدم به هم ریختم. یاد روزهایی افتادم که حتی در خیالات هم نمیشود از آنها چیزی نوشت. با خشم نفسم را از بینی بیرون دادم و گفتم: حقته این شکلی شدی. باید دست و پاتم فیلتر میکردم با مخ بخوری زمین.
هول کرد و گفت: زمین؟ نمایشگاه؟
گفتم: نترس. اونو خیلی وقته ازت گرفتن، نمیتونن دوباره بگیرنش. راستی از اون رفیقت که زمین کادو میداد چه خبر؟
گفت: اونم خوبه، سلام می رسونه، داریم فکرامونو رو هم میذاریم یه شوک جدید به جامعه وارد کنیم.
گفتم: الان که دیگه دوران شوک وارد کردن شما گذشته، نوبت وارد کردن ماس. ولی خودمونیما، همون موقعم خیلی تابلو به نفع میگرفتی. حتی یه ذره ریا هم نمیکردی شاید چهار نفر باور کنن...
پرید وسط حرفم: بار دومه میگم، اونا در راستای اهداف صداوسیما بود. وگرنه من با تمام شخصیتها با علاقه ارتباط دارم.
برایش مثال زدم: یعنی اون شب که مصاحبه رئیس جمهورو یه ساعت انداختی عقب دوستانه بود؟
جواب داد: "آره بابا اون کارو کردم هیجانش زیاد شه. خیلی یکنواخت شده بود مصاحبهها." بعد با ذوق پرسید: "خیلی خلاقانه بود، نه؟"
ابرویم را دادم بالا و گفتم: خیلی! دو سه بار دیگه پاش میرسید صداوسیما وسط جمله هاش تبلیغات پخش می کردی!
به فکر فرو رفت و گفت: راست میگیا! چرا به فکر خودم نرسید؟ توام بیا تو حلقه ما، مشاور خوبی میشی.
گفتم: نه نه، از شما به ما رسیده. حالا وجداناً دو سه تا از این شخصیتهایی که باهاشون با علاقه ارتباط داری رو اسم ببر بخندیم!
کمی فکر کرد و گفت: اومممم... مثلاً آقای احمدینژاد، دوست و برادر عزیزم جناب احمدینژاد، دکتر احمدینژاد، آهان... یک بار هم با آقای خاتمی دیدار داشتیم.
ذهنم خودکفا شروع به سانسور کرد. گفتم: یه بار دیگه بگو!
گفت: محمدرضا خاتمی دیگه، قدیما رفته بودیم جلوی مجلس بهش اعتراض کنیم. البته فقط ما اونو دیدیم، فکر کنم اون ما رو ندید.
فیلترینگ ذهنی را متوقف کردم و گفتم: باز در همین حدم خوبه. اقلا با یه چهره اصلاحطلب دیدار داشتی.
قیافه حقبهجانبی گرفت و گفت: بله ما اینیم دیگه. اگر ضرغامی یک ویژگی داشته باشد آن هم این است که خیلی میان افراد خطکش نمیگذارد!
گفتم: ماشالا خطکشو رد کردین، متر عبور میدین!
ضرغامی که تابحال از کامران نجف زاده حاضر جواب تر ندیده بود شاکی شد و تنه مختصری به من زد. ناگهان یکی از این چاله های کوچک عمق سه چهارمتر شهرداری از ناکجا پیدایش شد! داخل توهمات آدم هم چاه حفر میکنند! در حال سقوط و قبل از اینکه سرم به جایی بخورد از خیالاتم پریدم بیرون. یکی از دوستان پیشنهاد کاری از صداوسیما برایم فرستاده بود. به خودم گفتم بد نیست آدم چند وقتی هم بیکار باشد.