صبح روز جمعه پنجم دیماه 1382 با لرزش زمین از خواب برخاستم. بزرگی زلزله به قدری بود که تصور میشد که یکی از مناطق کرمان تحت تاثیر این حادثه تخریب شده باشد. ساعاتی از زلزله گذشت و اولین خبرها حکایت از این داشت که بم مرکز زلزله است. تصاویر پخش شده محدود و مبهم بود. هنوز هیچ خبری در خصوص وسعت ماجرا روی هیچ تلکس خبری منتشر نشده بود. با تعدادی از دوستان تصمیم گرفتیم به سمت بم حرکت کنیم. چند دقیقهای از ظهر گذشته بود.
وارد جاده شدیم و در مورد میزان خسارات در حال گمانه زنی بودیم. تصورمان این بود که میتوانیم با هماهنگی فرمانداری برای استراحت به یکی از هتلهای نزدیک شهر بم برویم. خیال باطلی بود؛ چون نمیدانستیم در بم چه اتفاقی افتاده است.
چند دقیقهای در راه خوابم برد. وقتی بیدار شدم اتومبیلهایی را دیدم که صندوق عقب آنها مملو از اجساد کشته شدگان بود. برخود لرزیدم. شواهد حکایت از فاجعهای مهیب داشت. هتل مد نظرمان که ساختمان تازه سازی داشت دستخوش تخریب قرار گرفته بود. این موضوع تصور قبلی ما را باطل میساخت. مردم روستاهای اطراف بم به کنارهها جاده آمده بودند. حالا دیگر نخلهای سربلند و دلسوخته بم از انتهای آسمان هویدا شده بودند.
وارد شهر شدیم. خدای من در این شهر چه اتفاقی روی داده است. شهر ویران شده بود. مردم مضطرب بودند و ملتهب. آسمان دل گرفته بود و زمین قرار نداشت. من در آن ساعات اولیه زلزله مادرانی را دیدم که دنبال فرزندان خود بودند. فرزندان خردسالی که اعضای خانواده خود را از دست داده بودند. در گوشه و کنار از کشتهها پشته برپا شده بود. هرکس جسد عزیزش را به نزدیک محل دفن اموات آورده بود تا او را مهیای تدفین کند. حالا دیگر عصر جمعه 5/10/82 بود. هوا روی به سردی میگرائید. در شهر قدم میزدیم. تا شاید بتوانیم کاری انجام دهیم اگر جایی موثر بودیم وارد میشدیم. کامیونی از کنار ما گذشت قدری بیسکوییت و آب به ما داد. اما اندوه مستولی شده برما اجازه نمیداد غذایی بخوریم و آبی بنوشیم. ترجیح دادیم سهم آب و بیسکوییت خود را در اختیار زلزلهزدگان قرار دهیم.
ارتباطات تلفنی به سختی ممکن بود. اگر اشتباه نکنم در یکی از مراکز دولتی بم آنتن بی تی اسی برپا شده بود که امکان ارتباط را میداد. به آنجا رفتم تعداد زیادی از مردم نیاز به کمک داشتند. با کرمان تماس گرفتم تا از سلامتی خود خبر بدهم تماس که برقرار شد گریه امانم را برید. تماس را قطع کردم. با خود فکر میکردم که چه میتوانم در این موقعیت حساس انجام دهم. با یکی از نمایندگان استان کرمان که رابطه دوستانهای داشتم تماس گرفتم. وقتی گفت در تهرانم با لحنی پر از خشم گفتم اینجا یک شهر ویران شده شما درتهران چه میکنید؟ بعدها از نحوه سخن گفتنم شرمسار شدم. اما چه میتوان کرد که به اراده من نبود.
آرام نداشتم وارد شهر شدیم. هوا داشت تاریک میشد. به سمت فرودگاه حرکت کردیم. فرودگاه ویران شده بود. چیزی از اتاق کنترل ترافیک هوایی باقی نمانده بود.
در آنجا یکی از دوستانم را دیدم که در قالب گروههای امدادی به بم آمده بود. او را در آغوش گرفتم و حسابی گریه کردم. برق نبود و تاریکی بیداد کرد. گوشه به گوشه فرودگاه از مجروحان زلزله پر شده بود. گامها را طوری بر میداشتیم که در تاریکی برای کسی دردسری درست نشود. وارد باند فرودگاه شدیم. فرودگاهی که ظرفیت چند هواپیما را داشت تعداد زیادی هواپیمای مسافربری و نظامی مانند ایلیوشین و سی 130 را در خود جای داده بود. دیدن حاج قاسم سلیمانی برای همه آرامش بخش بود. چشمانش به سرخی گراییده بود.
زلزله بم دلخراشترین حادثه یک دهه گذشته است. زلزلهای که باعث شد تمام بنیان اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی بم فرو بریزد. حادثه بم تلخ بود. اما صحنههای زیبایی را هم خلق کرد که میتوان از آن به عنوان تابلوهای ایثار یاد کرد. مردمی که به صحنه آمدند و با کمکهای خود به یاری مردم زلزله شتافتند. همه آمدند تا آنچه را که در توان دارند به مردم بم هدیه دهند. خبرنگارانی که از داخل و خارج آمدند تا این صحنهها را به دنیا مخابره کنند. مسوولانی که صادقانه به میدان آمدند تا مرهمی بر زخمهای مردم باشند. اینها همه روی زیبای این حادثه تلخ بود.