خبرگزاری برنا: گاهی اوقات آدمی باید در زندگی حسرت چیزهای زیادی را بخورد؛مثلا حسرت دیدن برج میلاد آن هم روشن و شفاف، نه از پشت یک لایه دودی شکل، تار و غیر واضح...
حسرت رفتن به پارک سرکوچه و بازی کردن روی تاب و سرسره و بی قیدی و بیخیالی قدم زدن در خیابان ولی عصر وقتی که به قدمت درختهایش فکر میکنی و ریشه هایت در تهران محکم تر میشود...
حسرت اینکه بی خیال در تاکسی نشسته باشی و دل نگران این ترافیک کوفتی هم نباشی که آیا سر وقت به محل کار و تحصیلت میرسی یا نه...
تهران ، برای آنها که اینجا متولد شده اند بزرگ شده اند و زندگی میکنند فقط یک شهر نیست ؛آنها که دیده اند خانه های قدیمی دو طبقه چطور آسمان خراش میشوند و کوچه ها هر روز تنگ تر میشود این شهر را با همه مشکلاتش دوست دارند...
صدای شلوغی شهر کمتر از آوای بلبل نیست برایشان وقتی در اتوبان رانندگی میکنی و صدای گوینده رادیو هر لحظه بر شعف تو می افزاید و آن وقت دلت میخواهد بال در بیاری و از بالا این شهر وسعت یافته را ببینی که حالا رفتن از شرق به غربش یک سفر به شمار میآید...
برای آنها که اینجا متولد شده اند، بزرگ شده اند و زندگی میکنند خیلی سخت نیست که بدانند در اوج شلوغی تهران،روزهای بارانی را باید کجا گذراند که لذتش کمتر از حال و هوای طهران قدیم نباشد؛ یک خیابان دربند است و خریدن لبو و باقالی داغ و حس کردن قطرات سرد باران...
برای آنها که اینجا متولد شده اند، بزرگ شده اند و زندگی میکنند خیلی سخت نیست که بدانند در اوج شلوغی تهران روزهای گرم تابستان را میتوان با بستنی های روبروی پارک نیاوران و هوای خنک پارک بهاری کرد
برای آنها که اینجا متولد شده اند، بزرگ شده اند و زندگی میکنند خیلی سخت نیست که بدانند در اوج شلوغی تهران روزهای نارنجی پاییز را میتوان در سراسر کوچه باغ های تجریش حس کرد...
اینکه بی قید و رها در خیابان یوسف آباد قدم بزنی وقتی درختها سر در گریبان هم دارند و از لا به لای برگ های خشک شده آنها قطرات باران به پوستت میخوری انگار معنای زندگی در تو تزریق میشود و ناچار به سرزنده بودن میشوی... اما حالا همه اینها تبدیل به یک داغ شده است، تهران شبیه کارخانه بزرگی شده که همه آدمها با سرعت در آن حرکت میکنند آدمهای ماشینی که حتی لبخند شما هم یخ صورتشان را آب نمیکند...
شهر من آنقدر آلوده است که هزار جور پارازیت و غبار آن را مثل خرچنگ در آغوش گرفته که دیگر نمیتوانی در خیابان راحت نفس بکشی چه برسد که در یوسف آباد قدم بزنی آن هم بدون ترس از احتمال بارش باران اسیدی...
به نظرم اصلا باید در لغت نامه ها " داغ " را مترادف "حسرت" حساب میکردند...
میدانی ؟ گاهی اوقات در زندگی خودت میمانی و "داغ" یک خروار "حسرت" دست نخورده...
و بعد بین خودت و خودت وا میمانی
که چگونه تنها
باید
از پس این همه حسرت بر بیایی ؟!
و آنگاه میمانی ، میمانی
و باز هم میمانی ...
همین