به گزارش گروه انتظامی و حوادث خبرگزاری برنا، مرد 85 ساله که 28 سال در کنار دو همسرش زندگی آسوده و بیدغدغهای را گذرانده بود، همراه زن دومش به دادگاه خانواده تهران مراجعه کرد تا با طلاق توافقی از هم جدا شوند. وقتی مرد سالخورده به همراه همسر 65 سالهاش وارد شعبه 264 دادگاه خانواده شدند، به نظر میآمد بهعنوان شاهد یا همراه پا به دادگاه گذاشته باشند. اما وقتی پرونده «طلاق توافقی»شان روی میز قاضی قرار گرفت، معلوم شد که این دو، زن و شوهری هستند که میخواهند به زندگی مشترک 28 سالهشان پایان دهند. با این حال نه با هم جروبحث و دعوایی داشتند و نه عصبانیتی در چهرهشان دیده میشد.
قاضی «غلامحسین گلآور» به محض ورودشان، خواست کنار هم روی صندلی بنشینند. سپس نگاهی به پرونده انداخت و پس ازمطالعهای کوتاه با تعجب پرسید:«چطور شده که تصمیم گرفتهاید دراین سن وسال از هم طلاق بگیرید؟» بعد هم لبخندی زد و رو به پیرمرد که چشمانی آبی و موهایی سفید و مرتب داشت، گفت:«از شما بعید است پدرجان؟!»
همان موقع زن سالخورده به جای شوهرش جواب داد: «جناب قاضی من و هوویم باشوهرمان، آقا بهروز زندگی خوبی داشتهایم. اما یکی دو سالی است که شوهرم مریض شده و به همین دلیل فرزندان هوویم که مقیم امریکا هستند تصمیم گرفتهاند پدر و مادرشان را پیش خودشان ببرند.»
قاضی دوباره پرسید:«پدرجان شما که زندگی خوبی داشته اید، نمیتوانید هر دو همسرتان را با خودتان ببرید؟ اصلاً نمیشد که سالهای آخر عمر را همین جا میماندید؟»
این بار مرد سالخورده جواب داد:«باید بروم ببینم چه میشود. همه چیز دست اوستاکریم است...»
قاضی گفت: «انگاردرباره همه چیز هم قبلاً به توافق رسیدهاید؟ اما چطورباهم درچنین شرایطی ازدواج کردید؟»
زن سالخورده هم جواب داد:«30 سال پیش بود که شوهر اولم سکته کرد وبرای همیشه تنهایم گذاشت. خوشبختانه بچههایم سر زندگیشان بودند و من هم در خانهام زندگی میکردم. آقا بهروز و همسرش از بستگان دور ما بودند و در جریان زندگیام قرار داشتند. اما یک شب زن و شوهر به خانهام آمدند وخیلی غیرمنتظره از من خواستگاری کردند. آن روزها من نیاز مالی نداشتم و آقا بهروز هم کارگاه بزرگی را اداره میکرد. با این حال همسرش آنقدر با من حرف زد که بالاخره راضی شدم با 14 سکه طلا بهعنوان مهریه به عقد شوهرش دربیایم. اما قبول نکردم با آنها زندگی کنم و ترجیح دادم پس از عقد در خانه خودم بمانم.
فرزندانم هم ازاین اتفاق هم خوشحال بودند و هم ناراحت. خوشحال از اینکه دیگر تنها نیستم و همدمی پیدا کردهام و ناراحت از اینکه هوویی دارم و ممکن است موجبات آزار روحی و روانیام را فراهم کند. اما همسر اول شوهرم همانطورکه قول داده بود نه تنها اذیتم نکرد، بلکه دوست بسیار خوبی هم برایم بود. تا اینکه پس ازمدتی تصمیم گرفتم بروم با آنها زندگی کنم. با این تصمیم نه من تنها میماندم و نه هوویم. بچههای شوهرم هم در امریکا زندگی میکردند و کاری به کار ما نداشتند. تا اینکه چند سال پیش شوهرم ورشکسته و خانه نشین شد. از آن به بعد گر چه به ما بیشتر توجه میکرد اما برایش سخت بود که بیکار بماند.
کم کم مریض شد و در سالهای اخیر هم پاهایش درد گرفته و قلبش ضعیف شده. به همین خاطر بچههایش تصمیم گرفتهاند پدرشان را نزد خودشان ببرند. من هم ناراحتم که باید از هم جدا شویم ولی به خاطر سلامتی و دلخوشی شوهرم و بچههایش راضی شدهام از هم جدا شویم. اما گفتهام که مهریه وتمام حق وحقوقم رابه خاطرشوهرم میبخشم.»!
در حالی که قاضی محو شنیدن حرفهای زن سالمند شده بود پیرمرد حرفهای همسرش را قطع کرد و گفت:«همه حق و حقوق و مهریهاش را میدهم...»
سپس قاضی گلآور مطالبی را در پرونده نوشت و از آنها خواست تا پای ورقهها را امضا کنند. زن به سراغ مرد رفت و دستش را گرفت تا کمکش کند جلوی میز قاضی بایستد. بعد از امضای برگهها، پیرمرد عصا زنان از اتاق خارج شد و زن در حالی که مراقبش بود از پشت سر براه افتاد. در همان لحظات قاضی از زن سالخورده پرسید:«بعد از طلاق چه میکنید؟» و زن جواب داد:«شکر خدا؛ چه کار میتوانم بکنم؟ تصمیم دارم با بچههایم زندگی کنم.»