کثیف ترین قرار پنهانی یک زن و شوهر

|
۱۳۹۶/۱۱/۲۵
|
۲۱:۲۶:۳۹
| کد خبر: ۶۷۷۴۸۸
کثیف ترین قرار پنهانی یک زن و شوهر
چنان غرق در خوشگذرانی و تفریحات کاذب شده بودم که جز دوستانم به چیز دیگری نمی اندیشیدم خودم را پرنده ای آزاد شده از قفس می پنداشتم که دلش می خواهد به هر سو پرواز می کند.

به گزارش گروه حوادث خبرگزاری برنا، چنان غرق در خوشگذرانی و تفریحات کاذب شده بودم که جز دوستانم به چیز دیگری نمی اندیشیدم خودم را پرنده ای آزاد شده از قفس می پنداشتم که دلش می خواهد به هر سو پرواز می کند. دیگر زندگی مشترک و همسرم را از یاد برده بودم و ارتباط با مردان غریبه را نشانه ای از تجدد و فرهنگ بالا می دانستم تا این که ...

زن 24 ساله ای که برای رهایی از منجلاب فلاکت و بدبختی وارد کلانتری شده بود در حالی که بیان می کرد تنها چند دوست بدسرشت مسیر زندگی ام را تغییر دادند و سرنوشتم را به تباهی کشاندند، گفت: در یکی از روستاهای نزدیک مشهد به دنیا آمدم و تا پایان دوره متوسطه در همان روستا تحصیل کردم با آن که دانش آموز متوسطی از نظر تحصیلی بودم اما نتوانستم رتبه قبولی را در کنکور به دست بیاورم این بود که به اولین خواستگارم پاسخ مثبت دادم و تصمیم گرفتم دیگر به دانشگاه فکر نکنم. «معین» در یکی از شرکت های اطراف مشهد کار می کرد و سمت مهمی داشت به همین خاطر تصمیم گرفتیم زندگی مشترکمان را در مشهد آغاز کنیم.

 

بعد از دو سال دوران شیرین نامزدی و در حالی که بیستمین بهار زندگی ام را جشن گرفته بودیم پا به خانه بخت گذاشتم جایی که همه امکانات رفاهی برایم مهیا بود و همسرم به من عشق می ورزید. چند ماه بعد، از تنهایی و یکنواختی در زندگی خسته شدم و برای سپری کردن اوقات تنهایی ام به آموختن حرفه آرایشگری روی آوردم.

 

آن جا بود که با یکی از مشتریان آرایشگاه روابط صمیمانه ای برقرار کردم. «سحرناز» از همسرش طلاق گرفته بود و با دو نفر از دوستانش مجردی زندگی می کرد. شیک پوشی، آرایش های غلیظ و تفریحات شبانه آن ها آن قدر برایم جذاب بود که خیلی زود وارد گروه آن ها شدم و مسیر جدیدی را در زندگی آغاز کردم.

 

آن ها دوستی با مردان غریبه، شرکت در پارتی های مختلط و تفریحات شبانه را نه تنها زشت نمی شمردند بلکه این گونه رفتارها را نشانه فرهنگ بالا و تجدد می دانستند. این گونه بود که من هم در منجلاب رفتارهای زشت آنان گرفتار شدم و همسر وزندگی ام را به فراموشی سپردم.

 

دیگر هر کجا دوست داشتم می رفتم و هر رفتار ضداجتماعی و ضد اخلاقی را تجربه می کردم تا این که به همراه سحرناز و دوستانش در یک باشگاه بدن سازی ثبت نام کردیم و هر روز بعد از تمرین به مناطق ییلاقی می رفتیم. در یکی از همین روزها همسر موقت یکی از دوستان سحرناز به جمع ما پیوست و از ما خواست تا برای صرف شام و آشنایی، منتظر یکی از دوستانش بمانیم دقایقی بعد با دیدن «معین» در جا خشکم زد. او فکر نمی کرد همسرش را در چنین مکانی آن هم با مردان غریبه ببیند. آن شب همسرم تلاش کرد تا با کمک بزرگ ترها مرا از این گرداب فلاکت بار بیرون بکشد و مسیر درست زندگی را نشانم بدهد اما من به دنبال سراب خوش گذرانی می دویدم به همین دلیل نیز از معین طلاق گرفتم و به زندگی مجردی دوستانم اضافه شدم. دیگر هیچ کس حاضر به ازدواج با من نمی شد چند بار به عقد موقت درآمدم تا شاید به زندگی آرامی دست یابم اما آن مردان نیز به دنبال نیازهای عاطفی خودشان بودند و حتی هزینه های زندگی ام را نمی پرداختند. ای کاش ..

نظر شما