به گزارش خبرگزاری برنا گیلان ؛ ساحت نمایش،ساحت به کارگیری نشانه هاست؛ و این نشانه ها، ابزار محتوایی کارگردان/نویسنده است،برای ارائه ی گزاره هایی که گاه به طور مشترک میان او و مخاطبانش به معنایی صریح می رسد، و گاه ممکن است از آن نشانه ها فقط مخاطب، با وجهی تاویلی، معنا یا معناهایی را حاصل کند که کارگردان / نویسنده توجهی به آن نداشته است.این وجه از نمایش اساسا با زندگی قابل مقایسه است؛به عبارت دیگر این ویژگی است که انسان همواره از زمانی که قادر به درک نشانه های هستی شود، مدام آن را تجربه می کند و ارتباطی ذهنی و عینی او، یا در شکل کلان تر،ارتباط او با کلیّت خلقت،از همین تقابل و تعامل صورت بندی می شود؛ چه برای هستی کارگردان یا غایتی قائل باشیم، و چه نباشیم. از این رو نمایش عین زندگی ست، با ساختار نشانگی ای که از طریق تأویل آن، باور، جهان بینی و کلأ دایره معرفت شناختی ما شکل می گیرد. نکته ای که سعدی علیه السلام نیز با توجه به آن، بیتی از یک غزل را سروده است:
برگ درختان سبز پیش خداوند هوش/هر ورقی دفتری ست معرفت کردگار...
البته قیاس این ویژگی مشترک میان انسان و نمایش، معنایش این نیست که تفاوت های آنتولوژیک و فاصله ی ساختاری و تاریخی میان یک اثر نمایشی و زندگی را نادیده گرفته باشیم.
وجه تاریخی یک اثر نمایشی وقتی بخواهد به تاریخ دیگری منتقل شود،حتما از نظر کارگردان دلایلی دارد؛ ما امروزه نمی توانیم یک اثر نمایشی از یونان باستان را به زمان حال منتقل کنیم؛ مگر آنکه اول آن را از یونانی بودن تهی کنیم و این کاری ست که شامل هر اثر تاریخ مند که به مقطعی از زمانی و فرهنگی خاص تعلق داشته باشد،صورت می گیرد. تولد نمایش خروس اگرچه با زمان ما حدود بیست سال اختلاف دارد و مقطعی از تاریخ یک جنگ ایدئولوژیک را بر می تاباند، ولیکن با نشانه هایی که کارگردان اثر در باز اجرای آن به کار گرفته حدود و ثغور تاریخی و مضمونی اولیه ی آن را_با توجه به چیدمان نشانه های مناسب_شمول بیشتری داده است؛ به گونه ای که بتوان معنای جدیدی نیز برای آن قائل شد.و این همه ناشی از درک عمیق روایت از سوی کارگردان است که به بُعد معنایی اثر در گذشته و تباین آن با زمان حاضر توجه کرده است.
صحنه ی نمایش، تداعی گر یک زندگی روستایی و درگیر سنت و به دور از تکنولوژی است؛ این فضا وقتی با گویش و موسیقی افغانی توام می شود، به خوبی یادآور زندگی مردم افغانستان است که ما سالها دست کم از طریق رسانه های مختلف،تمرکز جنگ طالبان را در آن جا دیده و شنیده ایم؛اما این کلیت ماجراست،یعنی وقتی جزء به جزء عناصر نمایش،اعم از صحنه،اجراء و نور را کنار هم می گذاریم صورت دیگری از معنا از آن استخراج می توان کرد که بیانگر زندگی بسیاری از ماست که در جهان سوم،نیمی از زندگی ما را جنگ فرا گرفته است.
حال این جنگ می تواند معنای فیزیکی داشته باشدکه در آن حمله یا دفاع و انگیزه های متفاوتی برای کشتار و تخریب وجود دارد، یا جنگی حاصل از تقابل رویکردهای چالش برانگیز که ذهن و فکر مارا به خود مشغول بدارد.
آزادی،تبعیض جنسیتی، غم نان، بی انضباطی های قانون، همه و همه جنگی است که انسان مثلا در حال گذار آسیایی با آن درگیر است.
نمایش خروس در واقع مواجهه با چالش های مذکور، دریک بازخوانی تازه است، مثل یک سمفونی که رهبر ارکستر کاربلد، موومان های مختلف آن را با چیدمانی مناسب از سازهای متفاوت اجرا کند.
صحنه ی نمایش دو وجه در خود دارد؛یک وجه عینی که همان دیوارهای ساده کاهگلی است که ویژه ی خانه های فقیر روستایی است، و یک وجه نشانگی که ذهن مخاطب را به سمت رویدادی به وقوع پیوسته یا در حال وقوع هدایت می کند:پرده های آویزان بر درها و پنجره ،رنگی قرمز/جگری دارد و این مورد با چرخ های قرمزرنگ گاری و خون آلودگی دامن سفید آویزان بر دسته گاری و قطره های خونی که از گاری می چکد،کاملا در تباین است و پیش از هر چیز این تصورّ پیشینی را در مخاطب ایجاد می کند که زندگی عادّی این مردم با جنگ و خونریزی همراه است.
چهار شخصیت نمایش خروس، هر کدام ضمن حفظ ماهیت اولیه ی نمایش(آن چه که مربوط به جنگ طالبان در افغانستان است)نشانه ای ست از شخصیت هایی که امروز با ما زندگی می کنند:
کاکانقشبند:برادر ماه جان است،مردی که پیدا کردن غنائم جنگی یا به عبارت بهتر، در دزدیدن اموال کشته شدگان جنگ خواهرش را یاری می دهد.خوش صحبت و طناز است،حرف ها و ادعاهایی می کند که از انجام ان عاجز است.کاکا با اجرای درخشان حسین رفعتی, نمونه مردهایی است که چیزی از مردانگی در او دیده نمی شود؛ درک درستی از جنگ و اساسا مسائل سیاسی ندارد؛ با فرصت طلبی روزگار می گذراند و گاه لازم باشد با دشمن خود با هر عقیده و مسلکی که باشد تبانی می کند.
ماه جان:یک دختر روستایی و سنتی با عِرق مذهبی است(البته با توجه به چهره و فیزیک ماه جان، کارگردان در انتخاب او دقت لازم را در انتخاب او انجام نداده است)؛ حسرت به دل، خشن،خانه نشین،و به دور از فضای متمدن است،ماه جان در آغاز نمایش وقتی که با کفش پاشنه بلند زنانه بر میخ قفسچه خروسش می کوبد، نشان می دهد که زن سرنوشتی غم انگیز دارد و البته لباس سیاه او نیز سرنوشت شوم او را موکد می کند. زنی که سلطه ی مرد او را بدل به ابزاری برای تمایلات خود ساخته است.تحلیلی از جهان سیاست و جنگ ندارد؛ مردی دوشادوش او وجود ندارد، جز برادری که اعمال و رفتارش قابل اعتنا نیست. از این رو تمام مردانگی ای که با او نسبت برقرار کرده، وجود خروسی است که در قفس نگه داری می کند و خود نیز زندانی قفس دیگر است.
لیلما: دختری شهری آواره ای است که در سن کم به او تجاوز شده است،از مزار شریف تا روستایی در پنجشیر رفته است، سه طالبانی او را با یک ویدئو معاوضه کرده اند.لیلما نیز نمونه دیگری از سرنوشت زن است که از تشخیص غلط و درست زندگی اش عاجز است؛زمانی میخواهد بچه ای را که بر اثر تجاوز حامله شده نگه دارد،و زمانی تصمیم می گیرد آن را سقط کند. او ظاهرا هیچ کینه ای از مردانی که به او تجاوز کرده اند ندارد. لیلما شاعر است و بعُد انسانی وجود او هنوز زنده است.او دختر جامعه ای است که به او نگاه ابزاری دارد.
سخی داد:یکی از طالبان است که نیمی از صورتش سوخته یا آبله گون است.
این وضعیت ظاهری او نشانه ای ساختار ذهنی و شخصیتی اش هم دارد. سخی داد می تواند عاشق شود و دستورات نظامی را حتا در زمان جنگ نادیده بگیرد.نیمی از وجود او همانند چهره اش به سمت کرامات انسانی گرایش دارد. با این حال اگر بشود او را در جناحی قرارداد، بنیادگرایی او غلبه دارد.
گاری:ابزاری است برای استفاده از موقعیت ها؛حتا به شرط خونریزی می توان از آن استفاده کرد!
دامن سفید خون آلود:پرچم صلحی است آمیخته به خون؛ دامن عصمت زنانگی است که لکه دار شده؛عَلَم تجاوز به زنانی است که سلطه ی مردان آنان را تبدیل به ابزاری برای سو استفاده کرده است؛ و البته نشانه های دیگری که پرداختن به آن این یادداشت را مطوّل می کند.
همخوانی نشانگی نمایش خروس،چه در دیالوگ ها،چه در عناصر صحنه و چه در بازی بازیگران،عمدتا وجهی مناسب داشته،همگی حکایت از متن سنجیده رحمانیان و کارگردانی هوشمندانه مجیدپرکار دارد.
حامدپورشعبان
رشت،مردادماه٩٧