مروری بر فیلمهای نمایشدادهشده در هشتمین روز از جشنواره فیلم فجر:
سرخپوست: نیما جاویدی
در زمانهای که کمتر فیلمی از پسِ روایتِ یک قصّۀ سرراست و پُراوجوفرود برمیآید و از دیدِ کارگردانی نیز شلختگیِ تصویریِ آشکاری در بسیاری از آثارِ سینمایمان موج میزند، خیلی روشن و آشکار است که نمایشِ فیلمی همچون «سرخپوست» خیلی از مخاطبانِ آثارِ جشنواره را ذوقزده کند. «ملبورن»، فیلمِ نخست و پیشینِ «نیما جاویدی»، دقیقاً از همان ایرادهای فیلمنامهای و کارگردانیِ اشارهشده رنج میبُرد و بیتردید «سرخپوست» یک پیشرفتِ چشمگیر نسبت به آن فیلم بهشمار میآید.
میزانسنهای «جاویدی» در بسیاری از صحنههای «سرخپوست» یادآورِ جنسِ کارگردانیهای دارای چهارچوب و الگو در سینمای کلاسیک است. طرّاحیِ صحنۀ آرتیستیک و باحوصلۀ مبتنی بر جزییاتی درخشان که کارِ استادانۀ «محسن نصراللهی» است و نیز نورپردازیهای فکرشدۀ «هومن بهمنش» (بهویژه در صحنههای داخلی و میانِ راهروها و سلّولها) دستِ «نیما جاویدیِ» کارگردان را برای ترسیم و چینشِ میزانسنهای موردِ نظرش، در فضای کموبیش رُعبآور و خفۀ زندان- بسیار باز گذاشته است. موسیقیِ متنِ «رامین کوشا» با اینکه در بیشترِ زمانِ فیلم روی صحنهها سوار است و به گوش میرسد و حتّی در برخی صحنهها بسیار پُرسروصداست، امّا بخشی مهم از بارِ انتقالِ تعلیقِ جاری در فیلم و داستاناش به روح و روانِ مخاطب را بر دوش میکِشد. به همۀ اینها اضافه کنیم بازیِ «نوید محمّدزاده» که کوشیده کنترلشده باشد و از آن اغراقها و برونگراییهای خاصِّ خودش فاصله بگیرد و با نگاهها و مکثها و سکوتهایش درونیات و ذهنیاتِ کاراکترِ سردمزاجِ سرگرد «نعمت جاهد» را به مخاطب منتقل کند.
حتّی روندِ شکلگیری و مسیرِ پیشرفت و گسترشِ درامِ فیلمِ «سرخپوست» نیز بد طرّاحی نشده و کِشمَکشی که با فرار و پنهانشدنِ «احمد سیف/ احمد سرخپوست» پا میگیرد، همخوان با الگوها، پیش میرود. خبرِ خوشِ ترفیعِ جایگاهِ سرگرد «نعمت جاهد»، رییسِ زندان، به مقامِ شهربانیِ منطقه، با خبرِ ناپدیدشدنِ «احمد سیف» کمرنگ میشود و گرۀ داستان در این مقطع شکل میگیرد. ورودِ خانمِ «کریمی» (پریناز ایزدیار)، مددکارِ جوانِ «احمد سرخپوست»، به این زندانِ تخلیهشده و در آستانۀ تخریب و کششِ جنسی و عاطفیِ پدیدآمده در سرگرد «نعمت جاهد» نسبت به «زنِ جوان» نقطۀ عطفِ نخستِ مناسبی برای فیلمنامۀ «سرخپوست» بهشمار میآید. آمدنِ «مردِ پیمانکار» (آتیلا پسیانی) که به سرگرد «جاهد» تنها چندساعت برای تخلیۀ کاملِ زندان زمان میدهد و نیز پیداشدنِ سروکلّۀ «زنِ کولی و روستاییِ احمد» (ستاره پسیانی) در زندان که با شکِ «جاهد» نسبت به او و دخترِ خردسالاش، «ریحان»، همراه است، نیمۀ نخست از پردۀ میانیِ فیلمنامۀ «سرخپوست» را سرِ پا نگاه میدارد و اجازه نمیدهد قصّه وارد یک سیکلِ معیوب و ملالآور شود.
بازگشتِ «زنِ جوانِ مددکار» را میتوان نقطۀ میانیِ فیلمنامه در نظر گرفت و آگاهیِ مخاطب از اینکه «زنِ جوان» قصد دارد زمینۀ خروجِ «احمد» را فراهم کند (آن هم با کمکِ یک زندانیِ شیرینعقل، با بازیِ «حبیب رضایی») نشان میدهد که حواسِ «نیما جاویدی» بوده که داستانِ فیلماش در میانهها افت نکند. آگاهیِ سرگرد «جاهد» از هدفِ «زنِ جوان» را میتوان نقطۀ عطفِ دوّمِ فیلمنامه قلمداد کرد و نقطۀ اوج نیز جاییست که سرگرد تا یکگامیِ دستگیرکردنِ «احمد سرخپوست» میرسد؛ امّا حضورِ بیموقعِ «زنِ مددکار» با خودروی خود سببِ فرارِ دوبارۀ «احمد سرخپوست» به درونِ زندان و ناپدیدشدنِ دوبارهاش میشود.
گرهگشایی هم جاییست که بنا به کلیشههای ژانرِ پلیسی،کارآگاهی، معمّایی، سرگرد «نعمت جاهد» بهشکلی اتّفاقی (در اینجا با وزشِ باد به درونِ کاغذهای نقشۀ ساختمان و محوّطۀ زندان) متوجّه میشود که «احمد سرخپوست» در تمامِ این مدّت خود را کجا پنهان کرده و زمانیکه در حضورِ «زنِ جوان» و «همسرِ احمد» به «سرخپوست» میرسد، اجازه میدهد که او برود. امّا چه میشود که این فیلمنامۀ ساختارمند و الگوپذیر به دل نمینشیند. دلیلاش را باید در نبود یا بهتر است بگوییم کمرنگبودنِ رابطهها و پیوندهای عاطفیِ میانِ شخصیتهای اصلی جستوجو کنیم.
در پایانِ پردۀ نخستِ فیلمنامه، سرگرد «جاهد» کششی آشکار نسبت به «زنِ جوانِ مددکار» پیدا میکند؛ امّا این حسِ شکلگرفته که حتّی با توجّه به حالوهوای کلاسیکِ داستان میتوانست با اغواشدنِ «جاهد» از سوی «خانمِ کریمی» همراه باشد، ناگهان به حاشیه رانده میشود و تمامِ پردۀ میانیِ فیلمنامه به همان کِشمَکشِ شکلگرفته برپایۀ تلاشِ سرگرد «نعمت جاهد» برای یافتنِ «احمد سرخپوست» محدود میشود؛ در حالیکه نیمۀ نخست از پردۀ میانی جاییست برای شکلگیریِ رابطههای تازه یا رشد و گسترشِ رابطههای پدیدآمده در پردۀ نخست یا حتّی آنهایی که در «پیشداستان» شکل گرفتهاند.
به همیندلیل قهرمانِ فیلمِ «نیما جاویدی» یک تحوّلِ شخصیتیِ همخوان با الگوها را تجربه نمیکند و گذشت و مردانگیاش در پایان نیز حاصلِ پشتِسرگذاشتنِ یک روندِ دگرگونیِ روحی و عاطفی نیست. شاید اگر روی عشقِ «جاهد» نسبت به «زنِ جوان» مانور داده میشد و این علاقه کمکم شکلی آتشین پیدا میکرد و در پایان، با دیدنِ تلاشِ «زن» برای نجاتِ «احمد سرخپوست» و با تأثیرپذیریِ عاطفی از این اقدامِ «خانمِ کریمی» و بهخاطرِ عشقاش از ترفیع و پیشرفتِ کاری میگذشت و اجازه میداد که «سرخپوست» برود، اکنون با یک پایانِ کلاسیک و دراماتیک و «کازابلانکا»وار روبهرو بودیم.
بدتر آنکه در نقطۀ اوج، در یک صحنۀ بسیار بیمنطق و تصادفی، ناگهان دوباره سر و کلّۀ سرهنگ «ایرج مدبّر» پیدا میشود و حکمِ ریاستِ شهربانیِ سرگرد «نعمت جاهد» را میآوَرَد؛ و بنا به همین موقعیت، تماشاگر در پایان با خود میگوید: «خُب، خیالِ سرگرد از ترفیع و بهخطرنیفتادنِ موقعیت و جایگاهِ شغلیاش آسوده شده که اکنون اجازه میدهد احمد سرخپوست بگریزد و پیِ زندگیاش برود و بروزِ این انسانیتِ آشکار در رفتار و تصمیمگیریاش ربطی به درگیرِ ذهنی و روحی و عاطفیِ او با آدمهای درگیر در این ماجرا ندارد.». در حالیکه حتّی اگر حکمِ این ترفیع هم نمیآمد، باز میزانِ اثرگذاریِ حسّی و عاطفیِ پایانبندیِ کنونیِ فیلم کمی بیشتر بود.
امتیازِ فیلمِ «سرخپوست»، برپایهی سیستمِ امتیازدهی از پنجستاره: (خوب)