نشسته بر نیمکتی نم دار، در دوردست های خیال خویش غرق می شوم و لحظه های انتظار را همچون دانه های شیرین انگور با تمام جسم و جان مزه می کنم.
برای هماهنگ کردن این قرار ملاقات، تلاش زیادی کرده ام و حالا که او پذیرفته نیم ساعت از تایم خودش را در اختیار من بگذارد و من را ببیند، در پوست خود نمی گنجم.
بیشتر از پنجاه روز است که چشم های کهربایی رنگش را ندیده ام و دست های گرم و مهربانش را لمس نکرده ام.
رو به افق، به لحظه های دیدار می اندیشم که ناگهان می بینمش؛ از پیچ گذر عبور می کند... با قدم های متین و استوار مثل همیشه، و نگاهی پرصلابت و امیدوار.
به احترام ایثار و بزرگواری اش و از شوق دیدارش از جای خود بلند می شوم و به سمتش می روم. می دانم که در این روزها، محبت ها باید تنها در دل ها باقی بماند و یا در نهایت بر زبان جاری شود ... پس دست هایم را گره کرده، محکم در جیب های بارانی ام نگه می دارم.
لبخند می زند و با فاصله ای که تا به امروز در میان ما وجود نداشته، روی نیمکت می نشیند و به خاطر رعایت این فاصله عذرخواهی می کند.
می گوید: "روزهای زیادی است که در بیمارستان مشغول پرستاری از بیماران کرونایی هستم؛ ممکن است ناقل بیماری باشم و تو را بیمار کنم."
با اشتیاق به چشم های محزونش نگاه می کنم و از او درباره ی روزهای کرونا می پرسم. به افق خیره می شود و با لحن غمگینی می گوید: "روزهای سخت و غم انگیزی است ... کادر درمان، خستگی ناپذیر است؛ اما به هر حال، همه انسانیم ...." و باز در سکوتی عمیق غرق می شود.
نگاهش را دنبال می کنم؛ گویی آن چه که او را به خود مشغول کرده، در این دنیا و این آسمان وجود ندارد؛ و یا حداقل قابل دیدن نیست.
لبخند کمرنگی بر لبانش می نشیند و می گوید: "دیروز برای یک بیمار کرونایی 67 ساله که تولدش بود، کیک خریدیم و تولد گرفتیم ... بعد از این که شمع های روی کیک را فوت کرد، گویی امید زندگی در قلبش شکوفه زده بود."
نگاهش را از افق به سوی من می گرداند و ادامه می دهد: "یکی از پزشکان بیمارستان، بیشتر از چهل روز است که دختر 3 ساله اش را ندیده و شبانه روز در حال پذیرش و تلاش برای مداوای بیماران کرونایی است؛ پزشکان و پرستاران دیگر هم به همین شکل درگیرند ... دنیای آنها این روزها تنها از دو چیز تشکیل شده است: ایثار و دلتنگی ..."
کم کم از صدایش، متوجه بغض ناخودآگاه گلویش می شوم که تلاش می کند آن را فرو دهد، اما شدت غصه و دلتنگی، امانش را بریده است؛ غصه برای بیماران و آدم هایی که هر روز با چشمان گریان در راهروهای بیمارستان، مستأصل و بیقرار، نگران عزیزانشان هستند، و دلتنگی برای دوست داشته هایش و دنیایی که پیش از کرونا، نویدبخش آینده ای روشن و موفق برای او بود...
بعد از مکث کوتاهی، هوای باران خورده ی بهار را با ولع فرو می دهد و می گوید: "انگار جهان دگرگون شده است؛ جهان همه ی آدم ها ... از هر قشر و هر زبانی ...
انگار عشق در این روزهای کرونایی، رنگ و بوی تازه ای گرفته است و غریب تر و منزوی تر از گذشته، با نگرانی به سرنوشت آدم هایی می اندیشد که زمانی آن را به دست فراموشی سپرده بودند و حالا با شیوع یک ویروس همه گیر، به ارزش و تقدس آن پی برده اند...
گویی عشق در روزهای کرونا، دلتنگی آدم ها را بیشتر کرده و بر محبت آن ها به یکدیگر افزوده است. اما اگر این دلتنگی به طول بینجامد، تبعات بدی خواهد داشت؛ مثلا این که آدم ها از شدت دلتنگی، به فضای مجازی و اینترنت بیش از پیش روی می آورند و جای عزیزان و دوست داشته هایشان را با فضای مجازی پر خواهند کرد؛ در حالی که انسان، اساسا موجودی اجتماعی و نیازمند ارتباطات حضوری، لمس کردن و دیده شدن است..."
غمی بزرگ بر صورتش نمایان می شود؛ لبخندی محو بر روی لبانش می نشیند و در همین حال، انگار که صدایی او را از خواب عمیقی بیدار کند، ناگهان به ساعت مچی اش نگاه می کند و به سرعت از روی نیمکت نم دار بلند می شود.
می فهمم که وقت خداحافظی است؛ او به بیمارستان برمی گردد تا دوباره لباس پرستاری اش را به تن کند و مدافع سلامت بیمارانی باشد که لحظات سخت و دردناکی را پشت سر می گذارند، و من ... باید به دلتنگی های هر روز خود و به سجاده ای برگردم که محراب آرزوها و راز و نیازهای من با خداست.
به چشم های غمگین و دلتنگش که نگاه می کنم، خوب می دانم که اشک در چشمانم نشسته است؛ صورتش تار و لبخند کمرنگش، محو است ...
خداحافظی می کند و قبل از این که چشم هایش او را رسوا کنند، سبکبال، همچون پرنده ای مؤمن به تقدیر و سرنوشت، از کنارم دور و دورتر می شود.
قدم هایش را با اشک هایم که حالا دیگر بی پروا بر روی گونه هایم جاری است، شماره می کنم.
از تیررس نگاهم که گذشت، ماسکم را روی صورتم جابه جا می کنم و دوباره دست هایم را در جیب می گذارم؛ با قلبی محزون و غمی پنهان برای عشق روزهای کرونا مرثیه سر می دهم و با خود می گویم:
"کسی چه می داند؟ شاید بعد از این کابوس، جهان، جای بهتری برای زیستن شود..."