معرفی کتاب؛

روایت متفاوت بهرام بیضایی از دوران خفقان پیش از انقلاب مشروطه در نمایشنامه «ندبه»

|
۱۴۰۰/۰۲/۲۶
|
۰۰:۰۱:۰۰
| کد خبر: ۱۱۷۸۷۹۵
روایت متفاوت بهرام بیضایی از دوران خفقان پیش از انقلاب مشروطه در نمایشنامه «ندبه»
نمایشنامه «ندبه» اثری از بهرام بیضایی است که به طور خاص به وقایع مشروطه ی اول و دوم و بر محوریت زن ایرانی نوشته شده است.

به گزارش برنا، فضای نمایشنامه بیانگر دوران خفقان آور و بدبختی مردم ایران پیش از انقلاب مشروطه تا به توپ بستن مجلس توسط لیاخوف است.

کل نمایش در یک فاحشه خانه است، مکانی که از نظر بهرام بیضایی از تمامی اقشار جامعه و با هر نوع تفکر سیاسی و اجتماعی پا به آن جا می گذارند. زنانی که در این فاحشه خانه مشغول به کار هستند از طریق مشتریانشان با مسائل روز در ارتباطند و به تبع این موضوع از دریچه ی چشم آن ها نیز به مسائل روز نگاه می کنند. شخصیت اصلی در این نمایشنامه یک زن است. (زینب) در نظام مرد سالار ایران را می بینیم که درگیر مشکلاتی متعدد می شود او را در ابتدای نمایش می بینیم که توسط پدر و نامزدش به فاحشه خانه فروخته می شود. این زن پس از تحمل این مشکلات و معضلاتی که وجود دارد کم کم به خودآگاهی رسیده و درمقابل این شرایط عکس العمل نشان می دهد و به جنبش مشروطه می پیوندد. بیضایی در سال های انقلاب مشروطه ایران و تحولاتی که در حال رخ دادن در جامعه است علاوه بر وصف تأسف بار آن روز های شوم سعی می کند تا جایگاه زن را نیز مشخص نماید.

نمایشنامه بهار ۱۳۵۶ نوشته شده است. پاره‌ای از این نمایشنامه در تابستانِ ۱۳۵۹ در شمارهٔ سوّمِ نامهٔ کانون نویسندگان ایران منتشر شد. صورتِ کاملش اوّلین بار در تابستانِ ۱۳۶۲ در شمارهٔ سوّمِ مجلّهٔ الفبای پاریس به نامِ مستعارِ «بهروز برومند» منتشر شد. سالِ ۱۳۷۱ به صورتِ کتاب به وسیلهٔ انتشارات رامین در سوئد منتشر شد. سپس‌ انتشارات تصویر و زمانه در کالیفرنیا و پس از آن انتشارات روشنگران و مطالعات زنان در تهران ناشر این کتاب شدند.

بخش‌هایی از کتاب:

منشی صاحب جمع: نترسید آقایان، بنده اداری ام، عقیده ای ندارم. مواجب در قبال همین می دهند. و تازه چه مواجبی؟ مداخل اصلی از تحفه ی ارباب رجوع است که به لطائف الحیل باید گرفت.


شاگرد دارالفنون: چشمانت عیاری است، که لباس شبروی پوشیده و گیسوانت دام راهزن، وقتی شانه می کنی ناله ها را نمی شنوی؟

بنده دلم پیش مشروطه است، ولی رزقم از استبداد می رسد. نمی دانم چه بگویم. نمی توان دل به دریا زد تا پای در گل است. مرد آن ها بودند که یکسره کردند.

نظر شما