معرفی کتاب؛

«درد» رمانی درباره زندگی در پاریس در زمان اشغال نازی‌ها

|
۱۴۰۰/۰۵/۱۷
|
۰۵:۰۰:۰۰
| کد خبر: ۱۲۱۶۲۸۶
«درد» رمانی درباره زندگی در پاریس در زمان اشغال نازی‌ها
نویسنده کتاب «درد»، زمانی که بخشی از جنبش مقاومت فرانسه بوده است ، از تجربیات خود در زمان اشغال پاریس توسط نازی ها و بازگشت احساسی همسرش که در اردوگاه کار اجباری، در آستانه مرگ قرار گرفته بود، خبر می دهد.

به گزارش برنا، مارگریت دوراس ، یکی از مهمترین نویسندگان فرانسه ، در طول جنگ جهانی دوم عضو جنبش مقاومت فرانسه بود. این کتاب در سال 1944 نوشته شده است اما تا سال 1985 منتشر نشده است ، این داستان شخصی قانع کننده وی از زندگی در پاریس در زمان اشغال نازی ها و ماه های اول آزادی است.

این رمان مشتمل بر چند بخش است که تمامی شان در زمره ی روایت اول شخص قرار دارند. اما راوی بخش اول با بخشهای دیگر بسیار متفاوت است. این بخش یک روایت جریان سیال ذهنی است و اتفاقا به خاطر این سبک روایت تا حدودی سخت خوان است. روایتگر چنان دردمند است که با یک پریشانی بی حد و بی هدفی و از هم گسیختگی روایت می کند، یعنی هر چه را به ذهنش می رسد روی کاغذ روان می سازد و مقتدرانه به ما می قبولاند که هیچ مدیوم نگارشی برای بیان درد عمیق، جز جریان سیال ذهن وجود ندارد.

بخش‌هایی از کتاب:

زن گفت: «شما خبر دارید که بلسن آزاد شده؟» من از آن بی‌خبرم. یک اردوگاه دیگر هم آزاد شده است. زن گفت: «دیروز بعدازظهر.» فهرست اسامی فردا منتشر می‌شود. زن از آن چیزی نگفت، من اما می‌دانم. باید رفت بیرون، روزنامه خرید و فهرست را خواند. نه. روی شقیقه‌هایم ضربانی را که تندتر می‌شود می‌شنوم، نه، من آن فهرست را نخواهم خواند؛ هرچند اول از همه باید فهرست‌ها را بررسی کرد. سه هفته است که با جد و جهد آن را دنبال کرده‌ام، ولی هنوز چیزی دستگیرم نشده است. هرچه فهرست‌ها و همین‌طور انتشارشان بیشتر می‌شود، شمار آدم‌ها در فهرست اسامی کاهش می‌یابد. صورت اسامی تا مدت‌ها می‌تواند ادامه داشته باشد. گویا تا وقتی من خواننده آنها باشم اسم او را نخواهم یافت. لحظه حرکت فرامی‌رسد. برخاستن، سه قدم برداشتن، رسیدن به پنجره: دانشکده پزشکی کماکان همان‌جاست، و همین‌طور رهگذران. وقتی هم به من خبر برسد که او دیگر برنخواهد گشت اینها باز همچنان به عبورشان ادامه می‌دهند. یک آگهی فوت چاپ شده است. این روزها مردم را در جریان می‌گذارند. زنگ می‌زنند: «کی است؟» ــ «یک مددکار اجتماعی از طرف شهرداری.» ضربان شقیقه‌ها ادامه دارد. باید به این ضربان خاتمه دهم. زوال این ضربان به مرگ من بسته است، مرگی که شقیقه‌هایم را خرد خواهد کرد و در این مورد نمی‌توان خود را فریب داد. متوقف کردن ضربان شقیقه‌ها. متوقف کردن؛ آرام کردن قلب. قلب اما هیچ‌وقت به‌خودی‌خود آرام نمی‌یابد، باید کمک کرد. توقف کامل عقل؛ عقلی که فرّار است و از مغز می‌گریزد. پالتویم را می‌پوشم، می‌روم بیرون. سر راهم زن سرایدار می‌گوید: روز به‌خیر خانم "ل".

در برزخ تب، زن را می بینم. سه روز به اتفاق خیلی های دیگر در صف کوچه ی سوسه انتظار کشیده است. بیست ساله است، با شکمی برآمده از اندام. برای آدم تیرباران شده ای آمده بود آنجا، برای شوهرش. ورقه ای به دستش رسیده بود برای تحویل خرت و پرت های شوهر و آمده بود آنجا. هول به جان بود هنوز. بیست و چهار ساعت انتظار در صف (...) هوای گرمی بود ولی او می لرزید. حرف می زد، نمی توانست ساکت بماند؛ حرف می زد. خواسته بود خرت و پرت های شوهر را تحویل بگیرد تا تجدید دیدار کرده باشد. بله، تا دو هفته دیگر فارغ می شد، و پدر برای نوزاد ناشناخته می ماند. توی صف، زن آخرین نامه را برای اطرافیانش می خواند و باز می خواد. «به بچه مان بگو که من آدم جسوری بودم.» می گفت و اشک می ریخت (...) چهره اش از خاطرم رفته است و تنها چیزی که از او در ذهنم مانده حجمی است عظیم، شکمی برآمده از اندام، و آن نامه ای که در دست داشت، انگار خواسته بود آن را به کسی بدهد. بیست سال... چهار پایه ی تاشویی به زن دادند، سعی کرد که بنشیند، دوباره اما سرپا شد، فقط توان ایستادن داشت.

نظر شما