معرفی کتاب؛

«دلتنگی» رمانی درباره عشق

|
۱۴۰۰/۰۶/۱۰
|
۰۴:۰۰:۰۰
| کد خبر: ۱۲۲۵۳۲۰
«دلتنگی» رمانی درباره عشق
کتاب «دلتنگی»، اثر عاشقانه آلبرتو موراویا، واقعیات ملموسی را تشکیل می‌دهد که نه تنها با زندگی روزمره ارتباط دارد، بلکه در رویارویی با واقعیات اندیشه‌ها و اعتقادات و ارزش‌ها نیز قرار می‌گیرد.

به گزارش برنا، «دلتنگی» نوشته آلبرتو موراویا(۱۹۹۰-۱۹۰۷) رمان‌نویس مشهور ایتالیایی است. موراویا در آثارش تصاویر متنوعی از زندگی ایتالیای قرن بیستم را با موشکافی و زبان خاص خود ارایه داده است. این کتاب رمانی عاشقانه است که در عین حال عشقی کثیف را روایت می‌کند.

موراویا در این رمان کشف می‌کند که «نه با تملک چیزها، و نه با تجزیه و تحلیل آنها، که فقط با درک و پذیرش آزادی و استقلال هستی آنهاست که می‌توان ارتباط عمیقی با پدیده‌ها برقرار کرد.» او در جریان رمان و فرآیندی که طی می‌کند، بر این موضوع تأکید می‌ورزد که «به واقعیت عینی نمی‌توان رسید، فقط می‌توان درباره‌اش به تأمل نشست.»

این رمان تصویری موجز از پدیده‌ی عشق در قرن مالیخولیایی بیستم ارائه می‌دهد، از این رو نگاهی نو و بکر به مقوله‌ی عشق نیز هست؛ آدمی، که همیشه در جستجوی ارزش‌های از دست رفته‌اش ناگزیر به سقوط‌های عاطفی و روحی مکرر است؛ آن هم در طی نوعی زندگانی آکنده از دلتنگی و سرگشتگی. از این رو، گویی این رمان تصویری مشترک از تقدیر نومیدانه‌ی انسان در همیشه است؛ که او را دیگر میعادی مقدر نیست.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

روزی که آن مسئله‌ی بی‌رحمانه اتفاق افتاد، تصمیم گرفتم از سسیلیا جدا شوم. بعد، انگار به او گفتم که برای دو هفته به جایی می‌روم. سرانجام، بهانه‌ای پیدا کردم تا از هم جدا شویم. گاهی، پنداری طی آن مدت، اصلاً از دلتنگی در رنج نبودم. دلتنگی، مثل سابق ظاهر نشد. به‌نظرم، این موضوع بستگی خاصی به شخص معشوقه‌ی کوچولویم داشت. به یاد دارم‌که شنیدم، صدای زنگ طنین‌انداز شد. زنگ‌زدنش، به روش شناخته شده‌ای سریع و مردد بود. به سختی نفس محتاطانه‌ی غیر قابل تحملی می‌کشیدم و بعد، با تمام چیزهایی که پس از ورود سسیلیا در آتلیه‌ام گذشت، به نظرم در بی‌حالی احمقانه و گنگی غرق می‌شدم.

این یکی برخلاف همه ی زنان د یگر آتلیه ی بالستیری که شق و رق بود ند و سری به سوی آتلیه ی نقاش پیر د اشتند ، د ر اطراف حیاط به آرامی قد م می زد . ظاهرا و د رحالی که با حرکات آرامی گام برمی د اشت و آستین هایش را بالا زد ه بود ، چیزی را بررسی می کرد . گویی برخلاف همه که به سوی خانه ی بالستیری می رفتند ، او د ر همان لحظه چیزی را جست وجو می کرد ، همه چیز را و چیزهای د یگری را که نمی توانست تشخیص د هد . یک روز، مثل همیشه د ر اطراف حیاط نگاهی به سوی آتلیه ی من اند اخت و وارد ساختمان شد . من روی سه پایه ام نزد یک پنجره نشسته بود م و از پشت شیشه دیدم که او لبخندی زد...

نظر شما