معرفی کتاب؛

«آدم، گربه، مرگ» روایت زندگی یک پناهنده سیاسی

|
۱۴۰۱/۰۳/۰۱
|
۰۶:۰۰:۰۰
| کد خبر: ۱۳۳۰۹۳۰
«آدم، گربه، مرگ» روایت زندگی یک پناهنده سیاسی
زولفو لیوانلی آهنگساز، نویسنده و شاعر ترکیه ای است. زولفو لیوانلی شاعر، خواننده، کارگردان و نویسنده سیاسی ترک است که با جدیدترین رمان خود نشان داد در آینده نام او را بیشتر خواهیم شنید و دور از ذهن نیست یکی از همین سال ها جایزه نوبل را از آن خود کند و کتاب های او مورد توجه مترجم ها و نشریات قرار گیرند. «آدم، گربه، مرگ» یکی از تحسین‌شده‌ترین آثار این نویسنده است.

به گزارش خبرگزاری برنا، کتاب «آدم، گربه، مرگ» دو روایت متفاوت از یک ماجرا را به تصویر می‌کشد. میلیون‌ها زندانی سیاسی در برهه‌های مختلف زمانی و در گوشه گوشه‌ی دنیا، طعم زندان، شکنجه و حتی مرگ را چشیده‌اند. سامی شخصیت اصلی رمان نیز یکی از همین زندانی‌های سیاسی است. او که مدت‌ها در ترکیه زندانی بوده و بارها شکنجه شده بود به سوئد مهاجرت می‌کند و پناهنده سیاسی می‌شود. او در استکهلم همراه با دیگر پناهندگان سیاسی روزهای سختی را می‌گذراند. سامی بعد از مدتی دچار عارضه روانی شده و در بیمارستان بستری می‌شود.

او در بیمارستان فردی را ملاقات می‌کند که گذشته تلخ و آینده‌ی نامعلومش را برایش رقم زده است. در این میان گربه‌ای بر روی رفتارهای سامی تاثیر می‌گذارد و او درصدد انتقام برمی‌آید، اما اجرای این تصمیم کار ساده‌ای نخواهد بود. سامی به این فکر نکرده بود که با هموطن و هم‌زبان، حتی اگر دشمن هم باشد، می‌توان به توافق رسید و زبان مادری تنها یکی از موانع سامی برای اجرای نقشه بود...

قلم  زولفو لیوانلی زندگی پناهنده‌ها و دو‎راهی بین کشتن یا بخشیدن را در رمانی بی‌ نقص به تصویر کشیده است و با روایتگری متفاوت و پایان بندی(ها)ی غیر‎قابل پیشبینی، خواننده‎ ها و منتقدین را تحت تاثیر قرار می‌دهد.

بخش‌هایی از کتاب:

گاهی قلبش از اندوه فشرده می‌شد؛ غمباد می‌گرفت و راه نفس کشیدنش را می‌بست و در گلویش حُناق می‌شد. احساس می‌کرد هر لحظه ممکن است منفجر شود؛ انگار یک آتشفشان روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد. اینها نشانه‌های افسردگی بود. وقتی دچار حمله‌های اضطرابی می‌شد، نمی‌دانست باید چکار کند. غیر از اینکه سوار ولووی قدیمی شود و در جاده‌هایی که هیچ انسانی در آن نیست با جنون پایش را روی گاز بگذارد، راه خلاص دیگری پیدا نمی‌کرد. وقتی می‌دید ماشینش روی جادۀ لغزنده از این سو به آن سو سُر می‌خورد، احساس آرامش عجیبی می‌کرد. هم‌زمان حرف‌هایی از دهانش خارج می‌شد که خودش هم معنی‌شان را نمی‌دانست. یک بار همین که از شدت حملۀ اضطرابی‌اش کم شد، ناگهان ترمز کرد. ماشین روی جادۀ یخ‌بسته سُر خورد و چندین بار دور خودش چرخید. زمانی‌که ماشین متوقف شد، چهره‌اش را در آیینۀ عقب ماشین دید؛ خیس از اشک بود. می‌دانست رانندگی در این شرایط خطرناک است؛ طغیانش دارد بر عقلش غلبه می‌کند و ممکن است کنترل ماشین را از دست بدهد؛ اما این کار قلبش را عجیب آرام می‌کرد.

آن روزها انگار زندگی را فراموش کرده بودم. یکی باید آن را به یادم می‌آورد. اگر به اینکه «باید نفس بکشم!» فکر نمی‌کردم، نفس کشیدن نیز یادم می‌رفت.

نظر شما