به گزارش خبرگزاری برنا، هیوا قادر، رماننویس و شاعر کُرد، سال ۱۹۶۶ در شهر سلیمانیه، یکی از شهرهای کردستان عراق به دنیا آمده است. او در خانوادهای سنتی، پدرسالار و پرجمعیت رشد کرده است. پدرش، هم رئیس عشیره بود و هم یکی از تجار معتبر سلیمانیه که در جوانی سودای طلبگی در سر میپروراند. اما بنا به دلایلی، از روستای زادگاهش «گاوانی» به شهر سلیمانیه کوچ میکند، و به کسبوکار میپردازد. پدر هیوا قادر به زبان فارسی آشنایی داشته و به اشعار شاعرانی چون مولانا و حافظ عشق میورزیده و هیوا قادر از اینجهت خود را وامدار پدرش میداند چرا که همو بوده که نخستین دانههای عشق به ادبیات را در قلب او کاشته است و این عشق چنان در او بالیده که حتی پیش از رفتن به مدرسه با دیدن مجلات مصور عربی آن دوره، تصاویر را با ذهن خود درآمیخته و خود داستانی خیالی آفریده است.
«بچه های محله» روایت دیدار پدر و دختری است که بیست و پنج سال از دیدار یکدیگر محروم بوده اند. عطش و بی تابی این پدر نویسنده برای دیدار دخترش وصف ناشدنی است، اما دختر برای این دیدار شرطی دارد و این شرط چیزی نیست جز نگارش کتابی به سفارش دختر و به قلم پدر، همین به نوبه خود پای شخصیت ها و رخدادهای جذاب دیگری را نیز به رمان می گشاید...
بخشهایی از کتاب:
چند دستمال سفید از جعبه دستمالی که کنارش بود، بیرون کشید و خود را با آن تمیز کرد؛ سپس چشمش به موهای پُر پشت و مشکی زیر شکمش افتاد که تنگی لباسزیرش آن را مجعد کرده بود. دستش را کمی خیس کرد و موهای زیر شکمش را کمی صاف و مرتب کرد و شلوار سیاهش را بالا کشید. قبل از پایینکشیدن دامن کوتاهش، کمربند پهن و تیردانیاش را که بالای درپوش توالت گذاشته بود، کمی شُل و نامرتب روی دامن کوتاه سیاهش بست. با بالا کشیدن جورابهای کولونی شکل مشبکی و سیاه، قسمتهای بهعمد پارهشده، بزرگتر به چشم آمدند. تصورش این بود که جورابهایش برای آن پاهای سفید و کشیده که هرگز مویی بر آن نروییده بود، بسیار دلفریب است. دامن کوتاهش را پایین کشید و چروکهایش را صاف کرد. هر دو بازوبند سیاه و پفکردهاش را صاف و موهایش را کمی جلوی آینه تاب داد. کیفدستی سیاه و به زنجیر منقش شدهاش را برداشت؛ پس از کشیدن سیفون، دیگر صدای تپشهای قلبش را نشنید.
انتهای پیام //