به گزارش خبرگزاری برنا، لیلا اسدی طی دلنوشتهای درباره روز چهارم محرم نوشت:
شهید محمودرضا بیضایی که برای دفاع از حریم اهل بیت به سوریه رفته بود، گاهی به حرم حضرت سیده زینب میشد . روبروی حرم عمه سادات (س) به مناجات میایستاد، سپس به گوشهای مینشست و اتفاقات محرم سال ۶۱ هجری را مرور میکرد و از جلوی چشم میگذارند تا میثاقی را که با زینب (س) بسته بود، تثبیت کند و چنین شد که محمودرضا وارد کاروان حسین (ع) شد.
مسجد کوفه مملو از جماعتی بود که نمازشان را با اقتداء به ابن زیاد بجا آوردند. در این میان خواصی هم بودند که در پیشبرد خطبه ابن زیاد تاثیرگذار بودند از جمله شریح قاضی.
ابن زیاد برای مردم شروع به سخنرانی کرد تا کوفیان را علیه حسین بن علی (ع) ترغیب به جنگ کند و موفق هم شد؛ از این رو ابن زیاد، عمر بن سعد و شمر و ... را با چندین هزار نفر روانه کربلا کرد و هر کدام را به متاعی از دنیا خرید؛ مثلا قیمت عمر بن سعد حکومت بر ری بود؛ به شرط پیروزی بر حسین (ع) و کشتن او.
اما در همان آنی که مردم عهدشکن کوفه به ابن زیاد لبیک گفتند، امام حسین (ع) برای یارانش در کربلا توحید را حروف به حروف تفسیر میکرد و جرعه جرعه عشق را به آنان مینوشاند.
خیمه حسین (ع) در کربلا، دریای معرفتی شده بود که ساقی کوثر آنرا به خروش درآورده بود و حسین (ع) آن را نگهبان بود.
محمودرضا که پس از هزار اندی مدافع این حریم بود، خوشحال بود. وقتی پسران نوجوان زینب (س) را دید که به یاری دایی خود حسین (ع) آمدهاند، دوست داشت برود تا پیشانی آن دو را ببوسد.
شهید بیضایی مقابل خیمه زینب (س) نشست و به خواص آن روزگار فکر کرد و و ریزبینانه رفتار حر را زیر نظر داشت.
حر که از خواص سپاه یزید بود و حالات امام را میدید، گاهی تامل میکرد و گاهی هم از دریای معرفت امام دور میشد. گاهی از ادب و رفتار حسین (ع) متعجب میشد و با خود فکر میکرد من راه حسین (ع) را بستم اما او من و سپاهم را سیراب کرد و به فرماندهان و لشکرهای جدیدی که برای جنگ با حسین (ع) آمده بودند، میاندیشید در حالی که سپاه فرزند فاطمه (س) اندک بود.
حر دچار مغناطیس حسین (ع) شده بود.
محمودرضا دوست داشت به حر بگوید حر آب را بر روی امام حسین (ع) نبند ولی آنچه مقدر بود، این بود که او هم امام را محاصره کند هم آب به روی امام ببندد تا تاریخ قضاوت کند حسین (ع) کسی را که به سوی او بر میگردد، چگونه پذیرا میشود.
امام حسین (ع) قاصدی نزد عمر بن سعد روانه ساخت که م خواهم شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم ملاقاتی داشته باشیم.
محمودرضا تمام سخنان امام را درآن دیدار حفظ بود. دوست داشت برود کتاب تاریخی را به عمر به سعد نشان دهد تا حرف امام را گوش بگیرد اما چه میشود کرد؟ شهید محمودرضا بیضایی محصور این ایکاشها بود.
ابتدا امام (ع) آغاز سخن کرد و فرمود: وای بر تو، ای پسر سعد، آیا از خدایی که بازگشت تو به سوی اوست، هراس نداری؟ ابن سعد گفت: اگر از این گروه جدا شوم، میترسم خانهام را ویران کنند. امام (ع) فرمود: أنا أبنیها لک؛ من آنرا برای تو م سازم...
امام فرمود؛ تو را چه م شود! خداوند بهزودی در بسترت جانت را بگیرد و تو را در روز رستاخیز نیامرزد. به خدا سوگند! من امیدوارم که از گندم عراق، جز مقدار ناچیزی نخوری.
شهید بیضایی مجددا کنار خیمه حضرت زینب (س) رفت و بر غربت امام حسین (ع) مویه کرد. پیش خود میگفت حر ای کاش تو پیشنهاد امام را قبول میکردی.
یاد یکی از اساتید خود افتاد که انواع ادب را برشمرده بود. ادب مع الله، ادب مع القرآن. ادب مع الرَّسول و ادب مع الحسین.
چیزی نگذشت که جمیع آداب در حر پدیدار شد و بهسوی حسین بازگشت و امام چنان او را پذیرا شد که گویی تازه از مادر متولد شده است و حرّ بن یزید ریاحی بهخاطر رعایت یک ادب به ساحت فرزند رسول خدا (س) توفیقی یافت که در رکاب خامس آلعبا به شهادت برسد و از لسان حسین (ع) بدین مدال مفتخر گردد.
انت حرّ فی الدنیا، انت حرُّ فی الاخرى
تو در دنیا و آخرت آزاده هستی
و محمودرضا که این سخن امام را شنید، رو به همرزمان مدافع حرم کرد و گفت:
گرچه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی
انتهای پیام/