به گزارش برنا؛ تازهداماد جوان وقتی به خانه رسید چمدانش را باز کرد و با خوشحالی سوغاتی را که گرفته بود تقدیم عروسخانم کرد، اما بخت چندان با این همسر مهربان یار نبود! چون وقتی خانمش سوغاتی را دید، بیشتر از اینکه خوشحال شود عصبانی شد! زن نمیتوانست تحمل کند همسرش برای او کشک خشک هدیه خریده باشد. هدیه دردسرساز مرد باعث بحث میان آنها شد.
مرد با حالت عصبانی به همسرش گفت: چرا روزهای قشنگ زندگیمان را برای یک سوغاتی به سیاهی میکشانی!
این در حالی بود که تازهداماد از ماجرای دادخواست همسرش برای طلاق خبری نداشت. وقتی نامه احضاریه به دادگاه خانواده توسط پستچی در اختیارش قرار گرفت، باور نداشت عروسش قصد جدایی از او را دارد.
این زوج جوان خیلی زود پای در دادگاه خانواده شهید محلاتی گذاشتند و پیشروی قاضی پرونده قرار گرفتند. مرد هنوز باور نداشت همسرش قصد دارد از وی طلاق بگیرد و در حالی که آشفتگی در چهرهاش موج میزد، به قاضی پرونده گفت: من و همسرم دو ماه پیش از ازدواج در دانشگاه با هم آشنا شدیم و حتی زمانی که خواستیم با یکدیگر ازدواج کنیم پیش مشاور رفتیم و هیچ مسأله و مشکلی برای زندگی عاشقانهمان وجود نداشت. نمیدانم با گذشت 2 ماه زندگی در کنار همسرم، چرا تصمیم به جدایی گرفته است!
زندگیمان خیلی خوب بود، احساس میکردیم خوشبختیم، اما همه چیز با برگشت من از مأموریت کاری خراب شد. هنگام بازگشت از سفر برای مهری کشک خشک خریدم و به خانه برگشتم، سوغاتی را به وی دادم که ای کاش این کار را نمیکردم. از آن روز به بعد یکباره رفتار مهری عوض شد و با دعوا و بهانه مدام سر ناسازگاری گذاشت.
مهری حرفهای پرویز را قطع کرد و گفت: اگر من را اینطور شناختی که اصلاً در تصمیمم برای طلاق تردیدی ندارم. جناب قاضی، من فکر میکردم زندگی عاشقانهای را شروع کردیم وهنگامی که همسرم از مأموریت کاری برگردد برایم هدیه باارزشی میگیرد، اما پرویز خیلی خوب خودش را نشان داد. فکر میکنم بیشتر از 100 هزار تومان برایم هزینه نکرده باشد. آقای قاضی، ما هنوز 2 ماه از ازدواجمان نگذشته است و من با کار همسرم سنگ روی یخ شدم.
پرویز در جواب گفت: من با تو احساس راحتی کردم و برایت این سوغاتی را گرفتم.
مهری جواب داد: من که از تو نخواستم برایم زیورآلات گرانبها بگیری، اما یک هدیه کوچک هم نگرفتی. حالا به من که رسید شد احساس راحتی! اصلاً به این نتیجه رسیدم که اشتباه کردم و در همین مدت از رفتارهای همسرم خسته شدم. ای کاش به راحتی بله نمیگفتم و حالا حداقل در خانه پدرم اینگونه به من بیاحترامی نمیشد.
پرویز مبهوت به مهری نگاه کرد و گفت: برای یک سوغاتی داری کل عشق و زندگیمان را نابود میکنی؟! شاید پول نداشتم که برایت کادوی بهتری بگیرم. واقعاً اگر فکر میکنی عشق و علاقه ما در حد چند کادوی گرانقیمت است و من نمیتوانم نیازت را برآورده کنم، حرفی ندارم و با جدایی موافق هستم.
مهری در این میان گفت: نمیخواستم کادوی میلیونی بگیری اما آیا من لایق 100 هزار تومانم؟ واقعاً زندگی با تو نه ارزشی دارد و نه فایدهای و...
در این لحظه قاضی حرف مهری را قطع کرد و گفت: به اشتباه یا درست حالا شما همسر یکدیگر هستید. سن شما هم زیاد نیست و در مجموع به 45 سال هم نمیرسد.خامی در کلامتان نمایان است. حالا دیگر نباید زندگیتان را خراب کنید. من فکر میکنم هر دو شما درگیر تصمیم احساسی شدهاید و بدون فکر حرف میزنید. بهتر است به مشاوره بروید و پس از آن دوباره شما را میبینم.