با دیدن رستم تنهای «ژازه تباتبایی» واپسین اسبم را ساختم

|
۱۴۰۲/۰۵/۲۹
|
۱۱:۲۷:۲۳
| کد خبر: ۱۵۱۳۱۵۵
با دیدن رستم تنهای «ژازه تباتبایی» واپسین اسبم را ساختم
«علی اتحاد» نویسنده، هنرمند هنرهای دیداری و اجرایی و پژوهشگر حکمت و فرهنگ ایران یادداشتی در خصوص «ژازه تباتبایی» و هنرش نوشت.

به گزارش خبرنگار گروه فرهنگ و هنر برنا؛ «علی اتحاد» نویسنده، هنرمند هنرهای دیداری و اجرایی و پژوهشگر حکمت و فرهنگ ایران در یادداشتی نوشت: «ژازه تباتبایی» را برای نخستین بار در نوجوانی‌ام شناختم. چهارده یا شاید پانزده ساله بودم که فیلم «شرح حال» را در شهر ساری دیدم. من متولد ساری‌ام و می‌دانستم که «خسرو سینایی» هم متولد ساری‌ بود و اینطور بود که موضوع در آن سن برایم جذاب‌تر هم می‌نمود. اگر دوستی نبود و بر این «شرح حال» شرحی نمی‌کرد و نمی‌گفت که این‌ها را هنرمندی ساخته که دوره‌ی کاری‌اش را بر پایه‌ی قطعات صنعتی استوار کرده شاید خیال مرا به جایی دیگر می‌برد، دور، بسیار دور. با این همه آن کبوتر گرفتار در زیرزمین کارگاه هنرمند، میان دیوان و فرشتگان برساخته‌اش، آن قدر خیال انگیز بود که حالا با گذشت بیست و شش سال تصاویرش عین به عین در خاطرم مانده است؛ آن گردن‌های فنری جنبان و آن فلوت‌ها و ماندولین‌ها و کنترباس‌های خاموش در دست فرزندان آهنی ژازه، آن کبوتر سفید هراسان که هم گریزبال بود و هم کنجکاو و صدا، صدا، صداهای در هم برهم جهان ذهن ژازه که «خسرو سینایی» بازتولیدشان کرده بود. این فیلم تجربی شاید از جمله نخستین آثار سینمای تجربی‌ بود که به زندگی‌ام تماشا کردم.

سال‌ها بعد وقتی ویدیو-آرت بدل به مدیم مسلط بر زندگی‌‌ام شد، تاثیر فیلمی چون «شرح حال» یا مثلا «گیزلا» را بیشتر درک کردم. چند سال بعد وقتی که دانشجوی دانشگاه هنر شدم، پرسان پرسان شماره‌ی تلفنی از «ژازه» پیدا کردم و آن سال‌ها نمی‌دانستم که او بیشتر سال بیرون ایران است و اگر این‌جا پیداش کنم آن از اقبال من است. جست و جو می‌کردم پی‌اش که شاید مجنون‌خانه‌ی مجسمه‌هاش را از نزدیک ببینم و هم دستانی را که این همه را برساخته‌اند. یک روز پاییزی بود، خوب خاطرم هست که بنا بود ساعت دو بعد از ظهر برسم جلوی در استودیوی «ژازه». رسیدم. در بسته بود. در زدم. کسی پاسخی نداد. زنگی را فشار دادم که به سنت دهه‌های چهل و پنجاه بالای در کار گذاشته شده بود. صدایی از آن سوی در گفت: «نیستم!» خنده‌ام گرفته بود و همزمان از این پاسخ هیجان زده شده بودم. خودم را معرفی کردم. گفت: «ساعت دو با هم قرار داشتیم.» گفتم:‌ «حالا که ساعت 2 است.» صدای پشت در گفت: «ساعت دو و چهار دقیقه است.» و بعد دیگر چیزی نگفت. «ژازه تباتبایی» در را باز نکرد و من هرگز او را ندیدم و پنج سال بعد یعنی به سال ۱۳۸۶ این اقبال را برای همیشه از کف دادم. این مکالمه‌ی جادویی دو نتیجه در زندگی‌ام داشت، حالا بیش از بیست سال است که در هر قراری دست کم یک ربع ساعت زودتر می‌رسم و دوم این که دانستم استودیوی هر هنرمند، دژ اوست و بیشتر، به قول «احمد شاملو» تخت‌اش و تابوت‌اش و هنرمند پادشاه بی‌جای‌نشین آن دژ.

همین چند هفته‌ی پیش بود که برادران ملک خبرم کردند و تصویر رستم «ژازه» را برایم فرستادند؛ رستمی ساخته و پرداخته از آهن سرد و چرخدنده‌ها و دیسک‌های صنعتی، با چشمانی مغموم و سری که به پیش پای‌اش نگاه می‌کند؛ نه آن چنان که سر به آسمان داشت و همان آسمان راه‌اش را به چاه مرگ کشانید. در دم قبول کردم. گفتم ویدیو-آرتی می‌سازم که با اثر «ژازه» گفت و گو کند. یازده سال بود که گاه به گاه اسبی می‌ساختم، به سنت نگاره‌های ایرانی و قلم‌موی خشک دیجیتال و بعد روی پارچه‌ای چاپ‌اش می‌کردم و بعد چیزهایی روی‌اش می‌دوختم. این اسب‌ها برای من تمثال ما شهروندان ناچیز بود؛ ما که در نقاشی‌های نیاکان‌مان صحنه‌های جنگ‌های بزرگ و شکارگاه‌ها و بزم‌ها را می‌آراییم لیکن کسی نامی از ما نمی‌برد. این پرده‌های برای من، بزرگداشت نقش ما شهروندان خُرد بود که اغلب به سادگی فراموش شده‌ایم. در این یازده سال بارها و بارها وسوسه شدم که رخشی بسازم اما هر بار خیال کرده‌ام رخش، باید واپسین اسبی باشد که می‌کشم و همین سبب شد فکر ساختن نقشِ رخش را به زمانی دیگر موکول کنم. با دیدن رستمِ تنهای ژازه آن روز فرا رسید و واپسین اسب‌ام را ساختم؛ این بار نه اسبی ساکن و بر پارچه‌ای آویخته به دیوار؛ اسبی متحرک و روان میان رودی که قطره قطره برساخته و مجموع می‌شود.

ژازه تباتبایی

برخی لغت‌شناسان، «رستم» را از ریشه‌ی «رود» و معنای آن را «رود خروشان» یا «رود زورمند» می‌دانند. با نگاهی به روایات حماسی رستم، این ایده را نسبت به دیگر تاویل واژه‌ی «رستم»، نزدیک‌تر به واقعیت می‌دانم. چرا که «سهراب» هم به معنای «آب سرخ» است و با رود و خروشندگی در نسبتی مستقیم؛ رود‌هایی که زمین را سیراب می‌کنند و سال به سال سیلاب‌های سرخ‌فام‌شان خاک را حاصلخیز. از سوی دیگر می‌دانیم که «رستم» قهرمان عصر «مهرپرستی» است و جهان باستانی ایرانیان را نمایندگی می‌کند. اینطور است که موسیقی این ویدیو-آرت را بر اساس سرودهای اوستا ساخته‌ام و به طور ویژه شیوه‌ی خوانش «مهر یشت». پس رخش رستم ویدیوی من هم در میان قطراتی‌ست که به هم می‌پیوندند و آبراهه و بعد رودی می‌سازند، رودی که نشان خدای شهید‌ شونده‌ی باستانی‌ست؛ رودی یک بار رستم زورآور است و یک بار سهراب جنگجو و یک بار چاه شغاد و یک بار سهرابِ در خون خود فرو نشسته.

انتهای پیام/

نظر شما