به گزارش خبرگزاری برنا، یکی از پیامدهای گسترش جنبش فمینیسم توسط نظام سرمایه داری در کشورهای غربی، بحرانها و آسیبهای روحی، هویتی و تربیتی نسلها بوده است. تلاش نظام سرمایه داری و جنبش دفاع از حقوق زنان به راندن زنان از خانه و گسیل داشتن آنان به سوی بازارهای کار و فعالیت اقتصادی، باعث شد که مهدکودکها جایگزین خانوادهها شده و «مادران کرایهای» جای مادران واقعی را در میان کودکان بگیرند. سیاستهای دولتهای غربی که تنها ملاحظاتی همچون افزایش تولید و اخذ مالیات بیشتر را در معادلات خود فهم میکنند، یکی از علل مؤثر گسترش مهدکودکها و جدا کردن فرزندان از دامان مادران است. رئیس حزب سوسیالیستی سوئد در یک اظهار نظر صریح میگوید: «انحصار والدین در زمینه سرپرستی کودکان را نمیتوان فقط از طریق روشهای غیر مستقیم شکست. دولت باید از راههایی مانند این که کودکان را در مراحلی از رشدشان از پدر و مادر بگیرد، وارد عمل شود
در کنار این سیاستهای ضد خانواده و مخالف مصالح فرزندان، نظریات و مکاتب فمینیستی نیز در این زمینه بی تأثیر نبودهاند. منطق فمینیسم از جمله گرایش مارکسیستی آن، از همان ابتدا تاکنون این بوده است که اگر قرار باشد زنان با مردان برابر باشند و از استثمار در جامعه مردسالار آزاد شوند، باید مراقبت از کودکان بر عهده دولت باشد. آن اوکلی یکی از نظریه پردازان جنبش فمینیسم معتقد است اسطوره مادری مشتمل بر سه ادعای نادرست و اثبات نشده است؛ نخست اینکه مادران به کودکان خود نیاز دارند؛ دوم اینکه کودکان به مادران خود نیاز دارند؛ و سوم اینکه مادری مظهر بزرگترین دستاورد زندگی زن است. در حالی که هر سه ادعای مزبور بی پایه و اساس هستند. سیمون دوبوار با نفی ارزش کارِ خانه داری زنان و جلوگیری از آزادی انتخاب خانه داری از سوی زنان میگوید: «هیچ زنی نباید مجاز باشد در خانه بماند تا فرزندان خود را بزرگ کند. جامعه باید کاملاً متفاوت شود». کیت میلت نیز در این زمینه مینویسد: «تا زمانی که اولویت اصلی زن، مراقبت از کودکان باشد، او نمیتواند یک انسان آزاد باشد. اینکه هر زنی را لزوماً باید مادر دانست، یکی از افسانههای مورد علاقه محافظه کاران است». بتی فریدان، نظریه پرداز معروف فمینیسم لیبرال نیز در این زمینه معتقد است: «زنانی که زندگی زنانه و خانه داری و مادری را دنبال میکنند نه از تحصیلاتشان استفاده میکنند و نه غیر از خانه، فرزندان، خانواده و زیبایی خود به چیز دیگری علاقه دارند. آنها محصول فرهنگی هستند که از زنان انتظار رشد ندارند و حاصل آن تلف شدن یک نفس انسانی است» میشل بارت یکی دیگر از نظریه پردازان جریان فمینیسم سوسیال، میگوید: به دلیل آنکه خانواده دست یابی به منابع را کنترل و ویژگی جنس زن را تولید مثل و لذّت بخشی به مردان تعریف میکند، دست یابی زنان به کار با دست مزد را محدود میسازد و از این رو، تسلّط مرد بر زن را امکان پذیر میکند. تا زمانی که مراقبت از کودکان بر عهده جامعه قرار نگیرد، هرگز برابری واقعی به دست نخواهد آمد.
این فرایند خانواده زدایی و مهدکودک محوری سرمنشاء بحرانی است که غرب هم اکنون با آن دست به گریبان بوده و آن بحران معنا و بحران هویت است. بشری که از کودکی نه کسی را پدر صدا زده است و نه مادری را در کنار خود دیده است اکنون که غرق در نعمتهای مادی شده و سرگرم لذتها و زرق و برق دنیا گشته است خلاء بزرگ بی هویتی را بیش از پیش احساس میکند. با نگاهی به آمار جرائم ناشی از بحران هویت در میان افراد جوامع غربی این ادعا بیشتر بروز و نمود پیدا میکند. مطالعهای که در آمریکا انجام شد حاکی از هم بستگی قوی میان افزایش مشکلات جوانان و تغییرات خانواده به ویژه اکولوژی تربیت کودکان است. در سوئد نرخ خودکشی بین سالهای 1970 تا 1995 برای مردان 15 تا 24 ساله دو برابر شده است. هربرت هندین روانکاو آمریکائی، نرخ بالای خودکشی در سوئد را با بی تفاوتی مادران سوئدی در قبال فرزندانشان مرتبط میدانند. مادران سوئدی دوست دارند به جای مراقبت از فرزندانشان به سرکارشان برگردند. آنها در ابراز عاطفه به کودکانشان کوتاهی میکنند. انتظاراتشان از فرزندانشان بسیار بالاست، لذا آنها را به استقلال زودرس سوق میدهند. کودکان سوئدی باید خیلی زود از مادرانشان جدا شده و روی پای خود بایستند و این امر به نوبه خود به تضادهای روانی و در نهایت به خودکشی ختم میشود.
در اوایل دهه 1990 در گزارشی ذکر شده است که 25 درصد از جمعیت سوئد نیاز به معالجه روانپزشکی دارند، این گزارش را روانپزشکان نیز تأیید کردند. در سال 1995 از کودکان 11 ساله پرسیده شد: «فکر میکنید کسی هست که شما را دوست داشته باشد؟» 11 درصد در پاسخ گفته بودند: هرگز. پاسخی که در هیچ یک از کشورهای بررسی شده دریافت نشده بود. این پاسخها عمدتاً از سوی کودکان خانوادههای کوچک بود. بسیاری از کودکان سوئدی خود را نه متعلق به خانوادهایشان، بلکه متعلق به همآلان میدانستند.
همچنین براساس مطالعاتی که در غرب صورت گرفته است کودکان از طلاق والدین آسیبهای روحی جدی و شدیدی میبینند که تا سالیان درازی در خاطرشان باقی مانده و تأثیر آن در زندگی آنها مشهود است و این مساله برای پژوهشگران غیرقابل پیش بینی بود. یک روانپزشک غربی به نام مل رومان معتقد است: «تعداد کسانی که به درمان حرفهای مشکلات عاطفی و رفتاری خود نیاز دارند، در میان کودکانی که با پدر و مادر مطلقه خویش زندگی میکنند 35% بیشتر از کودکانی است که با والدین خود زندگی میکنند.نویسنده کتاب «جنایت در امریکا» نیز در این زمینه مینویسد: «در مراکز اصلاح و تربیت جوانان پلیس فدرال، تقریباً تمامی زندانیان به جرمهایی که پیش از ترک تحصیل از دبیرستان مرتکب شده بودند اعتراف کردند. سه چهارم آنها از خانوادههای فروپاشیده بودند. صاحب نظر دیگری در زمینه تأثیر فروپاشی خانواده بر بزهکاری فرزندان میگوید: «خانوادههای فرو پاشیده رابطه تنگاتنگی با پراکندگی بزهکاری دارند.
در حال حاضر کودکان و نوجوانان در کشورهای غربی دچار مشکلات و بحرانهایی هم چون بزهکاری و جرم، افت تحصیلی، سلامت و بهداشت، بحران هویت و معنویت، افسردگی و انزوای اجتماعی، تعارضات شخصیتی و کمبودهای عاطفی و... بوده و این پدیده نیز ارمغان افراط¬گرایی¬ها و تندرویهای جریانهای فمینیستی و سیاستهای نادرست دولتهای سرمایه داری میباشد. اغلب کارشناسان معتقدند برای تربیت کارامد یک کودک، حضور مداوم یک یا دو بزرگ سالی که به کودک عشق ورزیده و او را درک و حمایت کنند و انگیزه کافی و راهنمائی لازم را در کارها به
او بدهند اصلی ضروری به شمار میرود.
نویسنده: مهدیه ساسانی کارشناس ارشد مطالعات زنان
انتهای پیام/