به گزارش برنا؛ حاجی مدام میآمد کربلا به ما سر میزد. یک روز بعدازظهر داشتیم کار میکردیم که با ابو مهدی و چند نفر از همراهانش آمد. ضریح را برایشان باز کردیم و برای زیارت داخل ضریح رفتند. پایین پای آقا بود: آنجایی که حضرت علیاکبر (ع) دفن است؛ یعنی داخل ششگوشه.
زیارتشان یکخرده طول کشید و داشت وقت نماز میشد. آن روز شهید پورجعفری همراه حاجی نبود؛ یک جوان عینکی با چند نفر همراه بودند. آقای پلارک هم بود. گفتم: برین بگین وقت داره می گذره.
همه گفتند: ما نمی تونیم بریم. گفتم: خب، خودم می رم می گم بیا بریم! آنها من را نمیشناختند. لباس کارگریام که لباس افتخارم است، تنم بود و پابرهنه هم بودم.
از آقای پلارک میپرسیدند: این کیه؟ می گفت: چی کار دارین کیه؟ چند بار که پرسیدند، آقای پلارک صدایشان کرد و به من هم گفت: توهم بیا! بعد توضیح داد که این آقا سابقه و مسئولیتش این است.
آنها یکدفعه جا خوردند. بعد گفت ببینین، همه اوقات تلخیهایی که حاجی سر ما در میاره، از این یاد گرفته! این یادش داده! چون حاجی در کار خیلی جدی بود و با کسی شوخی نداشت.
خلاصه، داخل ضریح رفتم و بنده خدا حاج قاسم را صدایش کردم و برای نماز بیرون آمدیم. خیلی تو حال خودش رفته بود.
دو سال قبل حدود یک ماه مانده به عرفه، یک روز با شهید ابو مهدی و آقای پورجعفری به کربلا آمدند، بالای گنبد بردمشان. داشتیم با هم صحبت میکردیم، دیدم خیلی حالت خاصی پیدا کرده.
اتفاقاً عرفه آن سال هم دوباره آمد و خیلی حال عجیبی پیدا کرد؛ حالی که اصلاً بیان کردنی نیست. آن روز بالای گنبد، من پشت سر ایشان ایستاده بودم.
برگشت خیلی جدی به من گفت: آقای مهاجری، اگر دو نفر من رو ببخشن، من شهید می شم: یکی این پورجعفری، یکی هم خانمم.
گفتم: حالا پورجعفری حتماً می بخشه ولی خانمت... ایکاش قبل از شهادتش روزی میتوانستم خانمش را ببینم و بگویم هیچوقت ایشان را نبخشد!
آن سفر، حاجآقا یکشب هم پیش ما ماند. یادم هست آن روز سر کوچهای که الآن هتل ماست، وقتی فهمیده بودند که به قول خودشان حاج قاسم آمده، غلغله شده بود.
مغازههای اطراف همه دور ماشین ریخته بودند و ایشان با یکیک اینها حال و احوال میکرد، دست میداد و روبوسی میکرد.
از آنجا رد شدیم و رفتیم رسیدیم سر کوچهای که آ شیخ مهدی کربلایی، متولی شرعی حرم مطهر امام حسین (ع) و امامجمعه کربلا نگهبانی دارد.
دو سه نفر ایستاده بودند. رو کردند به حاجی و گفتند: ما وضعمون خوب نیست. می خوایم بریم مشهد. حاجی بلافاصله رو کرد به آقای پلارک و گفت: اینا رو هماهنگ کن، بفرستشون برن مشهد مقدس.
مردم دور ماشین را حلقه کرده بودند و هم محافظ ها و هم ابو مهدی نگران بودند. یک عراقی آمد و به بچه کوچکش گفت: بیا برو دست حاج قاسم را ببوس. محافظها اجازه ندادند. من پهلوی ماشین رفتم و به حاجی گفتم: حاجآقا، این بچه...
از ماشین پیاده شد و گفت: کدوم؟ نشانش دادم و گفتم: این! رفت بغلش کرد و هم خودش را بوسید، هم پدرش را.