نزدیک عید بود که در شلوغی خیابان دیدمشان. خسته از کار برمیگشتم و منتظر تاکسی بودم که صدای دایره زنگی توجهم را به خود جلب کرد. با دیدنشان ناخوداگاه خنده بر لبم نشست و خاطرات کودکی را برایم زنده کرد. یکی دایره میزد و دیگری میخواند. هردو صورتهایشان سیاه بود و لباس قرمز به تن داشتند.اما اولین دیدار، آخرین نیست.هر روز سر چهارراه می بینمشان تا اینکه در شلوغی آخرین روزهای اسفندماه با هم هم صحبت میشویم.
مجید 25 ساله اهل گرگان است و علی که همراه اوست، 21 سال دارد و هم اتاقی مجید است. با لهجه حرف میزند، ولی دوست ندارد بگوید اهل کجاست.
مجید راحتتر از علی حرف میزند و بدون آنکه سوالی بپرسم، خودش را کامل معرفی میکند:« دانشجوی ترم 6 دانشگاه علوم تحقیقات هستم و کارشناسی برق میخوانم. پدرم در گرگان مکانیک است و مادرم خانه دار. چهار خواهر و برادر دارم. برادر بزرگم گچ کار ساختمان است و من قبل از آمدن به دانشگاه بعضی اوقات با او سر ساختمان میرفتم. الان هم برای جور شدن شهریه دانشگاه هر وقت کاری پیدا کنم، انجام میدهم.»
علی اولین بار پیشنهاد حاجی فیروز شدن را میدهد، پیشنهادی که با مخالفت مجید مواجه شده :«علی دو سال پیش گفت که حاجی فیروز شویم.من اول قبول نکردم چون هم خجالت میکشیدم و هم میترسیدم که کسی من را بشناسد.برای همین نرفتم. علی چند روز اول را تنها رفت، اما چون درآمدش خوب بود، دل به دریا زدم، با علی رفتم کنار خیابون، صورتم را با مداد چشم سیاه کرد و لباس قرمز پوشیدم. چند ساعت اول با این که سرد بود، عرق میریختم وچشمم میانداختم که آشنا نباشد. چند ساعتی که گذشت یخم باز شد. روز اول 70 تومن گرفتم.»
اگر فکر میکنید که حاجی فیروز بودن کار بی دردسری است، سخت در اشتباهید.مجید خاطرات زیادی از برخوردهای خیابانی با آدمهای متفاوت دارد:«برخورد مردم با ما متفاوت بود، اکثرا میخندند. بچه ها با دیدن ما ذوق میکنند، اما بعضیها هم ما را مسخره میکنند. روزهای اول چند بار درگیری پیدا کردیم. چند نفری میگفتند که این چهار راه جای کار آنهاست و اجازه نمیدادند که آنجا کار کنیم.»
هرچند که کار در کنار خیابان و چهارراه سختیهای زیادی دارد، اما درآمدش مجید را راضی میکند:« پارسال تقریبا روزی 70 تا 90 تومن کار میکردیم. برای همین تصمیم گرفتیم که چند روز اول سال رو هم کار کنیم. با اینکه تهران خلوت شده بود، ولی مردم چون میدیدند که شهرستانی هستیم و و تهران ماندیم، بیشتر کمک میکردند. چند روز اول سال تا 100 تومن هم کار کردیم. امسال هم 15 روز مانده به سال نو تصمیم گرفتیم، باز هم حاجی فیروز شویم البته جز روزهای که من کلاس دارم.»
قدیمیها می گفتند کار عار نیست، اما انگار این ضرب المثل هیچ وقت با ما ایرانیها عجین نشده است.همین حس باعث میشود که با وجودعادت کردن به کار اما هنوز گاهی بعضی اتفاقات مجید را از ادامه کار منصرف میکند:«چند روز پیش خیابان شلوغ بود که یک دفعه با یکی از خانمهای کلاسمون چشم در چشم شدم. انقدر ترسیدم که نمی توانستم، رویم را برگردانم. احساس کردم، دنیا روی سرم خراب شد. صدای تپش قلبم رو میشنیدم، ولی چون صورتم سیاه بود، من رو نشناخت. اون روز هر کاری کردم، نتونستم دوباره کار کنم. از فرداش دیگه اون محل کار نکردیم، با اینکه سیاهی صورتم باعث شد آبروم نره، ولی هنوز استرس دارم و چشمم همش میچرخه که کسی آشنا نباشه.»