گذر از جاده زندگی و مرگ تا رسیدن به مادران انتظار

|
۱۳۹۴/۰۱/۲۱
|
۱۰:۰۳:۰۶
| کد خبر: ۲۷۶۲۴۳
گذر از جاده زندگی و مرگ تا رسیدن به مادران انتظار
راه که می روی نگاهشان روی تو ضرب می‌گیرد. با اولین گام‌های نا آشنا سر بر می‌گردانند و با نگاه منتظرشان، زمزمه می‌کنند که در میان این همه آدم، این همه مددکار پر حوصله، هنوز تنها هستند.

تهران را که رد می‌کنی، اول خانه‌ها کمرنگ می شوند، بعد جاده دل می دهد به گورستان و آخر وقتی زندگی و مرگ را رد کردی، می رسی به کهریزک.جایی که که نبض سیمان و آهن روی شانه‌های نحیف زندگی می زند.

اگر گذرت به اینجا خورده باشد، خوب می‌دانی که در این مجموعه زندگی هر کسی موسیقی خودش را دارد، اگر گوشهایت را بازکنی، آنقدر تک نوازی غمگنانه می شنوی که ماندن را تاب نیاوری.

اینجا جایی است که غربت آنقدر آدم را می فشارد که از سرتنهایی، نگاهش را سنجاق می زند به هر تازه واردی، شاید که منجی باشد، یکی که دستش را بگیرد با خودش بکشاند بیرون از این دیوارها. طبیعی است، وقتی هزاران روز را روی ویلچر بگذرانی، دیگر بالا آمدن خورشید و بازی بازی ابرها و تابستان و پاییز و زمستان و عید مفهومشان را برایت از دست می دهند.بعد روزمرگی دهان باز می کند، چهره های آشنا که هر روزه شاید مثل تو بی‌رمق و خالی از شور باشند، تکرار می شوند و فکر ماندن و ماندن در این جا تو را به خلسه می‌برد، به رویای آمدن یک هم زبان، که گام‌هایش از پیچک باشد، عطر تنش یاس باشد و نگاهش شبنم. اینجا که باشی لابد فکر می‌کنی که چه زود گذشت نشستن زیر خورشید و لمیدن در صدای جویبار و سرخوشی جوانی. حالا مجبوری گوشه‌ای بنشینی و کلاف روزهای آخر را باز کنی. حتما فکر می کنی از زندگی چیزی نمانده جز تنهایی و خستگی و خاطره.

در چنین فضایی روز زن، روز مادر، احتمالا مدت‌هاست برای تو رنگ باخته، مدت‌هاست که فراموش کرده‌ای روزی مهم‌ترین نقش خانواده روی شانه‌‎های تو بوده است.با این حال وقتی در باز می‌شود و گروهی با دسته گل و شیرینی می‌آیند تا در آغوشت بکشند و روزت را تبریک بگویند، دنیا شاید برای لحظه‌ای، دقیقه ای‌ یا شاید ساعتی رنگ دیگری به خود می‌گیرد. همانطور که دیروز برای مادران انتظار کهریزک رنگ دیگری داشت. روزی که به آنها یادآوری شد که هنوز هستند و وجودشان هر چند کم رنگ باشد، ارزشمند است. روز پایان انتظار.

برای نوشتن از کهریزک و مادران انتظار، ردیف کردن کلمات کار سختی نیست، خودکار را می اندازی روی کاغذ و چند ورق را خط خطی می کنی و تمام! سهراب را ورق می‌زنی و می نویسی: «زندگی بال و پری دارد اندازه عشق» و می خوانی: «مرگ پایان کبوتر نیست» اما برای انها که اینجا هستند، زندگی چهاردیوار تنگ است با طعم گس تنهایی.شاید هیچ جا مثل اینجا واژه انتظار  معنی درستی نداشته باشد، انتظاری که کاش توجه بیشتری به آن شود.

 

 

 

 

نظر شما
نظرات
ناشناس
|
-
|
۱۰:۰۳ - ۱۳۹۴/۰۱/۲۱
0
0
چقدر غم انگيز:(
ناشناس
|
-
|
۱۰:۰۳ - ۱۳۹۴/۰۱/۲۱
0
0
بسيار با احساس و دوست داشتني.
ناشناس
|
-
|
۱۰:۰۳ - ۱۳۹۴/۰۱/۲۱
0
0
باید در این مکان ها در جستجوی خدا بود. غم انگیز و در عین حال یادآوری کننده که یادمان نرود روزهای پیری و ناتوانی برای همه هست
ناشناس
|
-
|
۱۰:۰۳ - ۱۳۹۴/۰۱/۲۱
0
0
ایا کسی این انسان ها را به یاد دارد؟ مرسی بخاطر این مقاله بسیار دوست داشتنی و در عین حال غم انگیز
ناشناس
|
-
|
۱۰:۰۳ - ۱۳۹۴/۰۱/۲۱
0
0
فراموش شده ها را بیاد مردم اوردید.متشکرم