ناگفته های یک فوتبالیست از میهمانی لعنتی که او را نابود کرد

|
۱۳۹۴/۱۰/۲۳
|
۰۴:۲۶:۰۸
| کد خبر: ۳۶۰۵۱۱
مجاهد خذیراوی در گفتگویی ناگفته هایی از مهمانی لعنتی که او را برای همیشه از فوتبال دور کرد را گفت.

به گزارش خبرگزاری برنا، مجاهد خذیراوی در گفتگویی با همشهری جوان از اتفاقاتی که او را از سطح اول فوتبال جدا و به کنج خانه رهنمون کرد صحبت کرده است. بخشی از مهمترین صحبت های او که شامل ناگفته هایش نیز می شود را در ادامه بخوانید:

*تازه ۳۵ساله شده‌ام. از ما که گذشت، روزگار و آدم‌های بی‌مرامش فکری به حال خود کنند تا به دیگران از این جور جفا‌ها نشود.

*گذشته‌ی من مثل یک فیلم یا کتاب همیشه جلوی چشمانم است. ۱۶ساله بودم که آمدم تهران تا مثلا برای خودم کسی شوم. آمدم و خیلی زود درخشیدم و دردانه‌ی استقلال و تیم‌ملی و بلاژویچ شدم، اما یکهو گیر آدم‌هایی افتادم که کمر به نابودی‌ام بسته بودند. باور می‌کنید در یک خوابگاه درب و داغان هر روز نان و ماست جلویم می‌گذاشتند.

* خیلی‌ها من را می‌خواستند. پرسپولیس حاضر بود ۱۰میلیون تومان به من بدهد تا پیراهن‌شان را بپوشم، اما عشق من استقلال بود. برای همین تمام پیشنهادهای نان و آبدار را رد کردم و به شندرغاز قرارداد نان و ماست دلی بستم.

*من هم اشتباه داشتم. من هم اسیر جوانی و هیجان شدم، اما یادتان باشد که آن زمان فقط ۱۶سالم بود. هر روز می‌رفتم روی جلد روزنامه‌‌ها و صدهزار نفر در ورزشگاه برایم هورا می‌کشیدند. به خدا از هیچ، همه چیز ساختند تا از یک من شهرستانی ابلیس بسازند. عصر جمعه بود، ما دربی را بردیم و هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم که نصف ورزشگاه یک‌صدا تشویقم کردند. از آزادی که آمدم بیرون، به یک مهمانی رفتم. خیلی‌های دیگر هم در آن ضیافت بودند، اما...

*من بیچاره سیبل آن جشن شدم و تا به خودم بیایم، نشریات عکسم را زدند و صورتم را شطرنجی کردند. نامرد‌ها جوری مرا زدند که دیگر بلند نشوم. من تا قیام قیامت صبر می‌کنم و یقه‌ی آنها را که همه‌ی آرزو‌هایم را له کردند و آبرویم را بردند، بگیرم.

* همه به چشم یک جانی به من نگاه می‌کردند. خداوکیلی می‌توانستم حقم را از فوتبال ایران بگیرم، اما بعضی‌ها مجاهد تنبیه‌شده و خانه‌نشین را هم تحمل نکردند و ضربه‌ی دیگری به من زدند.

* برای من دیگر نه اعصابی مانده، نه حس و حالی. فوتبالی که با پنبه سر مجاهد را برید، به چه درد من می‌خورد. با خودم عهد بسته‌ام تا دم آخر، دوروبر زمین‌های فوتبال آفتابی نشوم.

*بیچاره پدرم یک عمر غصه‌ی من و بچه‌هایش را خورد. اما باز هم دلش پیش فوتبال بود. در آن دربی معروف که استقلال به پرسپولیس باخت و ایمون زاید سه گل زد، پدرم پای تلویزیون سکته کرد و روی دست‌هایمان جان داد. وقتی می‌گویم فوتبال قاتل ما بوده، قبول کنید.

ماهان و ماهک همه‌ی زندگی من هستند و هوای پدرشان را دارند. یک همسر دلسوز هم دارم که اجازه نمی‌دهد خیلی تو لک بروم. من طعم زندگی را با این سه نفر چشیدم. اگر هزار در به روی آدم بسته شود، باز خدا دری را باز می‌گذارد.

نظر شما