بهادر از طریق یکی از دوستاش متوجّه میشه بله، سیمین خانم و وکیله با هم برای بالا کشیدن دار و ندارش تبانی کردن و حالا اون ور دنیا با هم خوش می گذرونن و به ریش بهادر می خندن، اون وقته که آقا بهادر سکته مغزی می کنه. چند روزی هم بیمارستان بستری بوده تا این که دیروز تموم می کنه...!
می دونی لطیفه، من که خیلی خوشحالم، چون خدا انتقام شکستن دل تو رو از بهادر گرفت! حالا مونده سیمین خانم که مطمئنم اونم هر جای دنیا که بره نمی توه از ناله و نفرین های تو در امان باشه..."
روشنک- که زن مهربان و خوش قلبی ست- همچنان می گفت اما من بی توجّه به حرف های او در دنیای خودم سیر می کردم. خیره شده بودم به گل های سرخ داخل گلدان و پوست لب پائینی ام را با دندان می کندم. با ضربه ای که روشنک به شانه ام زد، از حال و هوای خودم بیرون آمدم.
او بشقابی از میوه به دستم داد و گفت: "کجایی تو؟! چند بار صدات زدم متوجّه نشدی.داداشت گفت بهت چیزی نگم ها امّا نتونستم جلوی زبونم رو نگه دارم! اگه می دونستم ناراحت می شی بهت چیزی نمی گفتم!" لبخندی زدم و گفتم: " ناراحت بشم؟ الان تو دلم عروسیه! آقا بهادر مرد و رفت دنیای حقّ امّا اونقدر باید اونجا آویزون بمونه تا من هم برم و عذاب کشیدنش رو با چشمای خودم ببینم! من همون روز هر دوشون رو واگذار کردم به خدا و یقین دارم سیمین هم چوب کاراشو خواهد خورد!"
از شنیدن خبر فوت بهادربسیار ناراحت شدم امّا از حرصم به روشنک گفتم که خوشحالم! دست و پایم به وضوح می لرزید و از همه بدتر دلم بود که خاطرات گذشته در آن زنده شده بود. دلم می خواست بدانم بهادر در لحظاتی که خبر خیانت سیمین را شنیده چه حالی داشته؟ آیا آن موقع به یاد من افتاده؟ یک پر از نارنگی که روشنک برایم پوست گرفته بود را خوردم و از جایم بلندشدم. دلم می خواست به خانه ام بروم و تنها باشم.
روشنک با تعجّب گفت: "کجا میری؟! تو که تازه اومده بودی ؟" روسری ام را روی سرم مرتب کردم و گفتم: "میرم خونه. اومده بودم یه سری بهت بزنم. یه کم حالت تهوع دارم. می خوام برم استراحت کنم." روشنک صورتم را بوسید و گفت: " قربونت برم، تو روخدا غصه نخوری ها!" من هم گونه اش را بوسیدم و در حالی که به سمت در می رفتم گفتم: " غصه برای چی؟! بهادر و سیمین اصلا ارزش غصّه خوردن دارن؟!" و خداحافظی کردم و از در بیرون رفتم.
از خانه برادرم تا خانه خودم چند خیابان بیشتر فاصله نبود و من همیشه این مسیر را پیاده می رفتم امّا در آن لحظات حالم خوب نبود و دلم می خواست هر چه زودتر به خانه رسیده و بغضم را خالی کنم. به اولین تاکسی که رسیدم، دست بلند کردم. آنقدر فکرم مشغول بود که وقتی از تاکسی پیاده شدم به فریادهای راننده که می گفت: " خانم بقیّه پولتون رو بگیرید!"هیچ اهمّیتی نداده و با سرعت به خانه رفتم.
کلید را در قفل چرخاندم و در را باز کردم. آنقدر حالم بد بود که همانجا پشت در وا رفتم. گلویم از شدت بغض درد می کرد. دلم می خواست فریاد بزنم امّا نمی توانستم! انگار صدایم برای همیشه در حنجره ام خفه شده بود. جنایتی که بهادر سالها قبل در حقّ من کرده بود، همه زندگی ام را نابود کرد امّا نمی دانم چرا با شنیدن خبر فوتش چیزی ناگهان در قلبم از جایش کنده شد.
حال عجیبی داشتم. درست وسط فصل گرما، بدنم یخ کرده بود. هر چه تلاش می کردم نمی توانستم بر آن حالی که داشتم، غلبه کنم. سرم به شدت گیج می رفت. همانجا روی سرامیک کف سالن دراز کشیدم. سرمای سرامیک لرزش تنم را بیشتر می کرد. با یادآوری این که بهادر حالا زیر خروارها خاک خوابیده، بغضم ترکید. های های گریستم و خاطرات گذشته باز هم برایم زنده شد...
در باغ آقاجون غوغایی به پا بود. همه جا را از چند روز قبل چراغانی کرده بودند. میهمانها پایکوبی و هلهله می کردند و من در لباس سپید عروسی کنار بهادر نشسته و از شوق آغاز زندگی مشترک با او که از صمیم قلب عاشقش بودم، در آسمانها پرواز می کردم. بهادر پسر نزدیکترین دوست پدرم بود و هر دو خانواده ازدواج ما را به فال نیک گرفته و خوشحال بودند از این که پیوند دوستی شان مستحکم تراز قبل خواهد شد.
بهادر که در کت و شلوار دامادی، زیبا و جذاب تر از قبل شده بود با لبخند خیره شده بود به من و می گفت: " اونقدر دوستت دارم که دلم نمیاد حتی لحظه ای نگاهمو ازت بردارم. لطفیه جان، قول میدم خوشبختت کنم. اونقدر خوشبخت باشیم که همه به زندگی مون غبطه بخورن!"
خواهر بزرگم، کنارمان آمد و با شوخی خطاب به بهادر گفت:" یه ساعته که دارم نگاتون می کنم. همچین زل زدی به لطیفه که انگار تا حالا آدم ندیدی! نترس بهادرجان، لطیفه فرار نمی کنه! بذار چند روز از زندگی تون بگذره، اونوقت که مجبور شدی غرغر کرد ناشو تحمّل کنی، بهت می گم!" بهادر چشمکی به من زد و در جواب خواهرم گفت: "آدم دیدم، فرشته ندیدم! امشب، قشنگ ترین شب زندگیمه و من سرانجام به آرزوم رسیدم و با اونی که دوست داشتم، ازدواج کردم. چرا نباید بهش زل بزنم؟! اصلا دلم می خواد تا آخر عمرم یه گوشه بشینم و به چشمای قشنگش خیره بشم!"
شب رویایی و قشنگی بود. من و بهادر با دعای خیر والدینمان بدرقه شده و به خانه بخت رفتیم، رفتیم تا خوشبخت باشیم که آن حادثه شوم اتفاق افتاد... سومین روز ماه عسلمان بود که خواهر کوچکم تماس گرفت و سراسیمه گفت: "آبجی، زود خودتو برسونید تهران!" من نمی دانستم چه شده، اما بهادر که دقایقی قبل با برادرم صحبت کرده بود، از ماجرا خبر داشت که به سرعت وسایلمان را جمع کرد و گفت: " لطیفه پاشو زود راه بیفتیم بریم." بهادر رنگ به چهره نداشت.
هر چه به او اصرار کردم بگوید چه اتّفاقی افتاده، حرفی نزد. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. فاصله سه، چهار ساعته تهران تا شمال برایم به اندازه یک قرن گذشت. یک راست به خانه پدرم رفتیم و آنجا بود که فهمیدم چه مصیبتی بر سرمان نازل شده. خواهربزرگترم و همسرش که در یکی از شهرستان های اطراف تهران زندگی می کردند، در مسیر برگشت به خانه شان با یک کامیون تصادف کرده و هر دو در دم کشته شده بودند.
همین که پایم به خانه رسید، سیمین دختر نه ساله خواهرم در حالی که به شدت گریه می کرد، خودش را در آغوشم انداخت و گفت: " دیدی چی شد خاله؟! ای کاش منم همراهشون بودم. کاش منم می مردم!" سیمین ضجّه می زد و صورتش را می کند. او که چند روزی می خواسته پیش مادرم بماند، از این تصادف جان سالم به در برده بود.
حادثه، حادثه ای دردآور و باور نکردنی بود. همه بیشتر دلشان برای سیمین می سوخت و می گفتند: " بیچاره ها، چهارده سال همه جوره دوا و درمون کردند امّا بچه دار نشدن. رفتن از پرورشگاه این دختره بینوا رو آوردن. طفلک حالا باید دوباره درد بی پدر و مادری رو بکشه و سرگردون و آواره بشه!"
سیمین امّا بعد از فوت پدر و مادرش آواره و سرگردان نشد. او روی تخم چشم همه افراد خانواده ما جا داشت. خواهرم و همسرش او را که کودکی یک ساله بیش نبود از پرورشگاه به فرزندی قبول کردند و در ناز و نعمت و رفاه کامل بزرگش کردند.
همه ما سیمین را دوست داشتیم و دلمان نمی خواست کوچکترین نگرانی و هراسی نسبت به آینده اش داشته باشد. تک تک ما آنقدر او را دوست داشتیم که بالاتر از گل به او نمی گفتیم و تلاش می کردیم کاری کنیم که جای خالی پدر و مادرش را کمتر احساس کند.
چندماهی از فوت خواهرم و شوهرش می گذشت و ما هر چند آنها را فراموش نکرده بودیم امّا از آنجا که می گویند خاک سرد است، به زندگی عادی مان برگشته بودیم و سیمین هم، دیگر کمتر بی تابی می کرد. سیمین که بیشتر ازدیگر اعضای خانواده ام با من راحت تر بود، دلش می خواست برای ادامه زندگی به خانه ما بیاید و من و بهادر از خدا خواسته و با جان و دل حضورش را در خانه مان پذیرفتیم.
سیمین دختر زیبا و با استعدادی بود و هر سال شاگرد ممتاز و نمونه مدرسه شان شناخته می شد. پدرم آنقدر او را عزیز می داشت که در جشن تولد دوازده سالگی سیمین یک آپارتمان به نامش کرد. من و بهادر هم که او را همچون فرزند خودمان دوست داشتیم از هیچ تلاشی برای راحت زندگی کردنش فروگذار نمی کردیم. حالا دیگر سیمین عضوی جدا نشدنی از خانواده ما شده بود.
پنج سال از ازدواج من و بهادر می گذشت و ما هنوز بچّه دار نشده بودیم. کم کم زمزمه های اطرافیان مخصوصا خانواده بهادر بلند شد که: " نکنه لطیفه هم مثل خواهرش نازاست!" خود بهادر هیچ اعتراضی نمی کرد. بارها از او خواستم نزد متخصّص برویم امّا او مخالف بود و می گفت: " حالا که برای بچّه دار شدنمون دیر نشده. در ضمن هر چی خدا بخواد همون می شه. مگه خواهرت اونقدر پی دوا و درمون بود و حتی خارج از کشور هم رفت، تونست بچّه دار بشه؟" و من با نگرانی می گفتم: " آخه تو تنها پسر خونواده ت هستی و پدر و مادرت دوست دارن نوه شونو ببینن. من می ترسم اگه یه وقت خدای نکرده بچّه دار نشدیم تو رو مجبور به ازدواج مجدد بکنن!" و بهادر می خندید و می گفت: " این چه حرفیه لطیفه؟ مگه من بچّه هستم که کسی منو مجبور به انجام کاری بکنه؟! اینو بدون که اگه ما هیچ وقت هم بچّه دار نشیم تو برای من همون لطیفه ای که هستی، خواهی بود. بچّه برای من مهم نیست و بدون که تو اوّلین و آخرین عشق زندگی من هستی و خواهی بود!" و من که این حرف ها را از زبان او می شنیدم همه وجودم پر از شوق می شد و به خود می بالیدم که همسرم این گونه عاشق من است!
روزها و ماهها و سالها پشت سر هم می گذشتند. حالا سیمین برای خودش خانمی شده بود. او دارای پشتکار و استعداد فراوانی بود وبه همین دلیل همان سال اول با رتبه عالی در رشته مورد علاقه اش در دانشگاه پذیرفته شد و پدرم به مناسبت قبولی او یک ماشین مدل بالا برایش خرید.
سیمین دختر زیبایی بود و خواستگاران زیادی داشت امّا چون قصد ازدواج نداشت، پی در پی خواستگارانش را رد می کرد. او آنقدر با همه ما خوب و مهربان بود که هیچ کداممان حتی تصوّر هم نمی کردیم که چه خوابی برای من و زندگی ام دیده است...!
من و بهادر هنوز هم فرزندی نداشتیم و حالا خانواده اش مدام به او اعتراض می کردند و می گفتند: " ما دلمون می خواد بچّه تورو ببینیم. حالا که لطیفه بچّه دار نمی شه چه اشکالی داره که تو دوباره ازدواج کنی؟!" و پاسخ بهادر در برابر خواسته آنها فقط سکوت بود و من حس می کردم او هم بدش نمی آید دوباره ازدواج کند و فرزندی داشته باشد.
مدّتی بود که رفتار بهادر تغییر کرده و بسیار حساس شده بود. دیگر مثل قبل بگو و بخند نمی کرد و از سرکار که به خانه بر می گشت، ساکت گوشه ای می نشست و تلویزیون تماشا می کرد و سیگار می کشید. گاهی هم اگر به رفتارش اعتراض می کردم، فریاد می کشید و می گفت: " راحتم بذار!" دلم نمی خواست از مشکلات زندگی ام دیگران، مخصوصا پدر و مادرم با خبر شوند و غصّه بخورند. در این جور مواقع تنها پناهگاهم آغوش سیمین بود. او سرم را روی سینه اش می گذاشت و می گفت: " درست می شه خاله جون، نگران نباش!"
سکوت بهادر مرا هم افسرده کرده بود. ساعت ها در اتاقم می نشستم و بر تقدیر لعنتی ام نفرین فرستاده و اشک می ریختم. حس این که بهادر دیگر دوستم ندارد، آتش به جانم زده و دیگر مثل قبل دل و دماغ انجام هیچ کاری را نداشتم و این تنها سیمین بود که وقتی از دانشگاه برمی گشت همه کارها را انجام می داد.
خانه را مرتب می کرد، غذا می پخت و تا جایی که می توانست با من و بهادر مهربان بود. وقتی از او به خاطر زحماتش تشکر می کردم، با مهربانی می گفت: " شما چندین سال از من مثل بچّه خودتون مراقبت و در حقّم فداکاری کردین. من حتّی نمی تونم ذره ای از محبّت های شما رو هم جبران کنم!"
سیمین در نظرم به راستی یک فرشته بود. او تنهایی ام را پر می کرد و مرهمی برای دل پر دردم بود. او بعد از فارغ التحصیلی اش از دانشگاه به عنوان حسابدار در شرکت بهادر مشغول به کار شد.
من نفهمیدم، یعنی هیچ کس نفهمید که سیمین کی و چطور قاپ بهادر را دزدید! یک شب در حالی که سر درد شدیدی هم داشتم و به زور مسکن خوابیده بودم، با صدای خنده های بهادر و سیمین از خواب بیدار شدم. سیمین جعبه شیرینی در دست داشت و چشمانش از خوشحالی برق می زد. پرسیدم: " چی شده؟ خیلی خوشحالید؟" سیمین بی هیچ حرفی سمتم آمد و صورتم را بوسید و به جای او بهادر پاسخ داد: " من سیمین رو امروز به عقد خودم درآوردم!" یک لحظه تمام وجودم به رعشه افتاد و با تشری وحشتناک گفتم: " شوخی بی مزه یی بود!" و سیمین که داشت جعبه شیرینی را باز می کرد، گفت: "شوخی در کار نیست خاله جان. من و تو از امروز با هم هوو شدیم!"
خدایا، هیچ زنی چنین خیانتی را از شوهرش نبیند. همان مردی که روزی عاشقانه مرا می پرستید حالا برایم شیرینی ازدواجش را آورده بود و همان دختری که من با تمام وجودم برای به ثمر رسیدنش تلاش کرده بودم، روبرویم ایستاده بود و برّ و بر نگاهم می کرد و می گفت: " خاله جان، من با شوهرت ازدواج کردم!" تازه داشتم به علت بدعنقی های بهادر پی می بردم.
سیمین دل او را برده بود. آنقدر خرد شدم، آنقدر شکستم که نمی دانستم چه باید بکنم و چه باید بگویم؟ همه توانم را در حنجره ام جمع کرده و با صدایی که خودم هم به زور می شنیدم گفتم: "سیمین، من برای تو خیلی زحمت کشیدم. من تو رو با جون و دل بزرگ کردم." و سیمین در کمال وقاحت گفت: " خاله جان، من که اشکالی تواین کار نمی بینم. ما می تونیم خیلی راحت کنار هم زندگی کنیم و خوشبخت هم باشیم!"
بهادر، دیگر آن بهادری که من می شناختم نبود. زل زد به چشمانم و گفت: " من سیمین رو دوست دارم. فکر این که بیخودی مسئله رو شلوغش کنی تا من ازش جدا بشم رو از سرت بیرون کن. تو نمی تونی بچّه دار بشی و من خیلی در حقّت لطف کردم که تا حالا طلاقت ندادم!"
سیمین و بهادر سر میزناهارخوری نشستند و پیتزایی که خریده بودند را خوردند. آنها با هم می گفتند و می خندیدند، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده! و من مثل مسخ شده ها، تنها ایستاده و تماشایشان می کردم. سیمین هرچند دقیقه یک بار می گفت: " خاله جان، چرا اونجا وایستادی؟ بیا با هم شام بخوریم!" و من ای کاش در همان لحظه می توانستم داد و فریاد راه انداخته و چمدانم را برداشته و به خانه پدرم بروم و آبروی آنها نزد عالم و آدم ببرم امّا صد افسوس که چاره ایی جز سوختن و ساختن نداشتم.
اگر پدر و مادرم می دانستند، بی شک از غصّه دق می کردند. به راستی که هیچکس نفهمید که چه عذابی کشیدم! نگذاشتم کسی بفهمد آن دو چه به روزگارم آوردند. ماندم و عذاب کشیدم. با هم بیرون رفتنشان را دیدم و زجر کشیدم. آنها با هم خوش بودند، می گفتند و می خندیدند و من تنها در گوشه اتاقم بغض کرده و در تنهایی ام اشک می ریختم.
سیمین هنوز هم دلش می خواست ادای فرشته ها را در بیاورد. گاهی بهادر را مجبور می کرد برایم هدیه بخرد. گاهی هم به زور مرا با خودشان به سفر می بردند. سیمین می گفت: "خاله جان، خودت داری به خودت سخت می گیری. تو هم مثل من از زندگیت لذت ببر!" دو سال از ازدواج سیمین و بهادر می گذشت وبه دستور سیمین، بهادر هنوز رابطه اش را به تمامی با من قطع نکرده بود.
تا این که سرانجام من با خواست خدا باردار شدم. باز هم پیوسته بر تقدیر خود، لعنت فرستاده وآرزو می کردم که ای کاش که این اتّفاق سالها قبل رخ داده بود، شاید آن هنگام بهادر دیگر بهانه ای برای خیانت به من نداشت.
تصوّر می کردم که حضور بچّه دوباره عشق بهادر به من را زنده کرده و او سیمین را از خود خواهد راند امّا بر خلاف آن چه فکر می کردم، بهادر از شنیدن خبر بارداری ام چندان خوشحال نشد. اومدام می ترسید که اگر پدرش بفهمد با سیمین ازدواج کرده از ارث محرومش کند و به همین خاطر ازدواجش را از همه مخفی نگه می داشت و من هم مجبور بودم که پیوسته نقش یک آدم خوشبخت را بازی کنم. سیمین هنوز هم مثل قبل به کارهای خانه می رسید و "خاله جان" صدا زدن هایش کفر مرا در می آورد.
بارها با بهادر حرف زده و از او خواستم حالا که قرار است صاحب فرزند شویم، سیمین را از زندگی اش بیرون کند امّا او قبول نمی کرد. سیمین عملا همه کاره بهادر بود و بهادر بدون اجازه او آب نمی خورد. پنج ماهه باردار بود که دیگر صبرم به سر آمد و پرده از راز سیمین و بهادر برداشتم.
قشقرقی به پا شد. همه صورت سیمین و بهادر را لایق تف انداخت می دانستند و برای من تاسف می خوردند که چرا دو سال از همه چیز با خبر بودم و دم نزدم؟! همانطور که تصوّر می کردم پدرم با شنیدن این خبر سکته قلبی کرد و مرد. او آنقدر سیمین را دوست داشت و در حقّش پدری کرده بود که هیچگاه باورش نمی شد که روزی او بخواهد که چنین بلایی سر زندگی دخترش بیاورد!
پدر بهادر از او خواست سیمین را طلاق دهد امّا بهادر مخالفت کرد. وقتی بهادر فهمید پدرش او را از ارث محروم کرده، به سراغ من آمد و آنقدر کتکم زد که جنین شش ماهه ام مرده به دنیا آمد. دیگر نمی توانستم آن زندگی را با آن همه خفّت و خواری تحمل کنم. از بهادر طلاق گرفتم و چیزی که برایم جالب و عجیب بود، رفتارهای سیمین بود. او تا آخرین لحظات مرا خاله جان صدا می زد و می گفت: " آخه چرا می خوایید طلاق بگیرید؟ یک کم صبر کنید همه چیز درست می شه!" و من در جوابش گفتم: " فقط همین یک جمله رو بهت می گم سیمین، حیف از اون همه محبّتی که به تو کردم!" و برای همیشه از خانه بهادر بیرون آمدم.
یک ماه از جدایی م می گذشت که مادرم نیز به فراسوی خزان روزگار رهسپار شده و فوت کرد. ضربات سهمگین زندگی یکی پس از دیگری بر من فرود آمده و کمرم را بیشتر می شکست. روحم آنقدر آزرده و قلبم آنقدر شکسته بود که دیگر از همه چیز و همه کس بیزار شده بودم.
ماهها طول کشید تا توانستم بار دیگر اندکی روحیّه ام را به دست آوردم. همه می گفتند"گذشته ها رو بریز دور!" گفتنش برای آنها آسان بود. آخر مگرمی شد بخشی از قلب را کند و دور انداخت؟! هر چه به عقب برمی گشتم، می دیدم که هیچ گناهی مرتکب نشده ام که مستحق چنین عقوبتی باشم.
هیچ کاری از دستم برنمی آمد و خودخوری هم چاره کار نبود. روشنک-همسربرادرم- تلاش می کرد مرا از آن حال و هوا در بیاورد. اسمم را در کلاس های مختلف می نوشت تا وقتم پر باشد و کمتر به گذشته ها فکر کنم و غصه بخورم...
پنج سال گذشت. به هر بدبختی و سختی بود گذشت. هیچ کس نفهمید که من با چه مصیبتی شب ها را به صبح می رساندم. همه عکس ها و یادگاری های بهادر را سوزانده بودم تا جلوی چشمانم نباشند امّا قلبم را چه می کردم؟! هر که مرا می دید برایم دل سوزانده و تاسف می خورد و من در حالی که قلبم از ضربات خنجر نامردی سیمین و بهادر تکه تکه بود، از درون گریسته و به ظاهر لبخند زده و می گفتم: " خدا جای حق نشسته و من امیدوارم زنده مونده و ببینم روزی رو که اونا تاوان رفتار پلیدشان رو پس بدهند!"
کسی که پشت خط بود، ول کن نبود. با صدای موبایلم که یک ریز زنگ می خورد چشمانم را باز کردم. هنوز همان جا روی سرامیک ها خوابیده بودم. تمام بدنم درد می کرد. پرده اشک نمی گذاشت اطرافم را شفاف ببینم. به هر بدبختی بود از جایم بلند شده و نشستم. با پشت دست اشک هایم را پاک کردم و به ساعت خیره شدم. ده و نیم شب بود.
خدایا، من از ساعت یازده صبح همانجا افتاده بودم! زنگ موبایل روی اعصابم می رفت. گوشی ام را از کیف درآوردم. برادرم بود، تا با صدایی گرفته گفتم"الو" برادرم با نگرانی گفت: " کجایی تو آبجی؟ به خدا نصفه جون شدم. دو، سه بار اومدم دم خونه تون هر چی زنگ زدم باز نکردی. به گوشیت یه نگاه بنداز، بیشتر از صد بار زنگ زدم. دیگه داشتم از نگرانی می مردم. اومدم خونه روشنک گفت خبر فوت بهادر رو بهت داده. کلی باهاش دعوا کردم. گفتم الان حتما رفتی یه گوشه و زانوی غم بغل کردی و غصه می خوری..."
با تک سرفه ای گلویم را صاف کرده و گفتم: " من خوبم داداش، خوابم برده بود. اصلا متوجّه نشدم کی اومدی و زنگ زدی." برادرم که از همان کودکی علاقه و محبّتی خاص بینمان بود، گفت: " خیلی خب، آماده شو من الان میام دنبالت." حوصله هیج کس را نداشتم. دلم فقط تنها بودن را می خواست. گفتم: " نه داداش، زحمت نکش. می خوام تنها باشم..." سپس بغضم را قوت داده و گفتم: " داداش تو رفتی تشییع جنازه بهادر؟"
برادرم من و منی کردی و گفت: " آره، رفیقش بهم زنگ زد و خبر داد. به جز چند نفر از دوستاش کس دیگه ایی نیومده بود. رفیقش می گفت سیمین این اواخر به بهونه رفتن به خارج اونقدر بهادر رو اذیّت کرده و جونش رو به لبش رسونده که سرانجام طلاقش رو از او گرفته. بعد هم که وکیلش بهش نارو زده و همه دار و ندارش رو بالا کشیده و غیبش زده.
وقتی بهادر همه تلاشش رو می می کنه تا بلکه یه جوری بتونه وکیلش رو پیدا و ازش شکایت کنه، یکی از دوستاش بهش میگه کجای کاری که وکیلت و سیمین الان اون سر دنیا دارن با هم خوش می گذرونند. رفیق بهادر می گفت، تو اون لحظاتی که غرور بهادر شکسته و همه چیزش رو باخته بود فقط گفت خوب یادمه که لطیفه منو واگذار کرد به خدا! و بعد هم سکته می کنه و چند روزی بیمارستان تو کما بوده تا این که دیروز تموم می کنه... می دونی لطیفه رفیق بهادر می گفت وکیل بهادر از اون شارلاتان های روزگاره! می گفت مطمئنه که همون آقای وکیل انتقام تو رو از سیمین نیزخواهد گرفت..."
علی رغم تلاشی که می کردم، نتوانستم خودم را نگه داشته و های های شروع به گریستن کردم. برادرم از آن سوی خط الو الو می گفت. تماس را قطع کرده و سرم را روی زانوهایم گذاشته و با تا می توانستم با صدایی بلند گریسته و ضجه زدم.
صدای هق هق گریه ام تمام فضای خانه را پرکرده بود. دلم برای بهادر می سوخت. کسی نمی دانست، همه تصوّر می کردند که من از بهادر متنفّرم، کسی نمی دانست که من او را دوست پیوسته دوست داشته و در تمام این سالها منتظر بودم تا نزدم بیاید. دلم نمی خواست روح بهادر آزرده شود. به همین دلیل سرم را به سوی آسمان گرفته و فریاد زدم: " بهادر، من تو رو می بخشم. امیدوارم خدا هم تو رو ببخشه!"
چند سالی از فوت بهادر می گذشت که در یکی از روزهای پاییزی خبر مرگ سیمین نیز به گوشم رسید.آری ماجرا از این قرار بود که وکیل شیّاد بهادر در خارج از کشور توانسته بود با برقراری رابطه با سیمین و وابسته کردن او به خود و مواد مخدّر، تمام امولش را بالا کشیده و سپس او را رها کند. سیمین نیزسرانجام به دلیل وابستگی شدید به شیشه، دچار جنون شده و از فراز یک آسمان خراش خود را به پرواز درآورده و با رسیدن به زمین، برای همیشه در بستر مرگ آشیان گزیده و به پایان زندگی سیاه خود رسیده بود.
نظر کارشناس روانشناسی، مشاوره و مددکار اجتماعی:
بسیاری از افراد به واسطه ارتباطات کوتاهمدت یا بلندمدت دوران آشنایی ممکن است احساس کنند آنچنان که باید و شاید یکدیگر را شناخته وازروحیات وخلقیات هم مطلع شدهاند و میتوانند جواب مثبت خود را به خانوادهها اعلام کنند، اما براستی شناخت آنها کافی نیست.
ازدواج با یک فرد، ازدواج با کل وجود او و همه ابعاد زندگی اوست. حال، شناختهای چند جلسه خواستگاری یا شناختهای کافیشاپی، رستورانی و... فقط شناختهای کلیشهای غیرجدّی هستند که محدود به چند بعد شخصیت فرد میشود و دیگر ابعاد اصلی شخصیت وی را پنهان نگه میدارد و حقیقت وجود او را افشا نمیکند. پس هرگز برای یک ازدواج خوب و موفق، نمیتوان به شناخت ازشخصیت سطحی که عموما تفاوت بسیاری با شخصیت حقیقی دارد، بسنده کرد؛ این نوع آشنایی، پاسخگوی شناخت درست و کامل نیست.
شناخت همسر آینده به اندازه شناخت خود اهمیت دارد؛ اگر شناخت درست و کاملی از فرد مورد نظرتان ندارید، هرگز برای ازدواج عجله نکنید! فراموش نکنید ازدواج پیوندی مهم است که به شناختی عمیق و دوطرفه افراد از یکدیگر نیازمند است. برای شناخت بیشتر لازم است از افراد با تجربه فامیل کمک بگیرید تا آنان به مدد تجربه و آگاهیشان بتوانند تحقیقات گستردهای راجع به این فرد انجام دهند یا آن که با یک روانشناس مجرب مشورت کنید و با کمک وی میتوانید ابعاد شخصیتی فرد مورد نظرتان را بکاوید و از راهنماییهای تخصصی و راهکارهای کاربردی پیشنهادی ایشان، برای شناخت بیشتر گزینه انتخابیتان قدم بردارید.
باید دقت کنید که اگر درگذشته زندگی کنید هیچگاه موفق نمی شوید! بلکه، همواره باید از گذشته آموخت و کسب تجربه کرد واز شکست های گذشته، پلی برای پیروزی های آینده ساخت. انسان موفق برای آینده برنامه ریزی می کند و در زمان حال زندگی می کند به همین دلیل توصیه می شود بجای اینکه به گذشته ها افسوس بخورید، از زمان حال و از از زندگی تان لذت ببرید و همواره با امید به آینده زندگی کنید.
منبع: رکنا