به گزارش گروه روی خط رسانه های خبرگزاری برنا، پدر را که به خاک سپردیم به خانه بازگشتیم. دلم میخواست ساعتها چشمهایم را به آجرهای شکسته دیوارکوتاه حیاط بیدرخت خانه بدوزم وهیچ نگویم. صدایی از آشپزخانه میآمد که میگفت: پلو را بیشتر بکش. صدایی دیگر دراین صدا میآمیخت و میگفت هندوانهها را دردیس لبه دارشیشهای بچین. وشنیدن صداهایی که سالها بود ما را ترک گفته بودند دل آشفتهام را بیشتر میآشوبید.کسی چه میدانست درآن هیاهودر دل من چه میگذشت؟ فرزانه همسرهمیشه همراهم چه دروقت پلو کشیدن برای غریبهها و چه دروقت چنگال گذاشتن در کنار دیسهای هندوانه یک چشمش به پذیرایی درست و حسابی از میهمانهایی بود که پیوسته برسرلنگر سفره شام و ناهارحاضربودند و چشم دیگرش به من. هنوزدرلحظههای نبودن پدر گیج میخوردیم که باید از این و آن میپرسیدیم راستی در کارت بانکیات پول داری؟ بالاخره باید از آن همه میهمان پذیرایی میکردیم. غصه درغصه میلولید. نمی دانم چه حکمتی است که آدمی وقتی غم بزرگی دردل دارد دلش میشود به اندازه دل یک گنجشک. گنجشکی که دلش میخواهد فقط درکنار جفتش باشد. فرزانه همان جفتی بود که بیست سال درتمام روزهای آفتابی و ابری تنهایم نگذاشته بود. روزهای رفته یکی یکی با یاد پدر درذهنم ورق خوردند و ورق خوردند تا رسیدم به روز آشنایی با فرزانه. انگار نه انگار که 20 سال از آن روز میگذشت. درمحل کارم دختری بلند قامت با چشمهای مهربانی پنهان شده زیر شیشههای عینک قطوری دیدم که در همان نگاه اول مهرش به دلم نشست.
به هر بهانهای دلم میخواست به طبقهای بروم که او کار میکرد. یکی دوماه بعد از پدر خواستم برایم آستین بالا بزند و با مادر به خواستگاری فرزانه برویم. یادم میآید وقتی یواشکی از گوشه راه پلههای محل کارمان فرزانه را به بابا نشان دادم چشمهایش درخشید و گفت : «محمود» به نظرم یکی از بهترین دخترهای محل کارت را انتخاب کردهای. آن وقتها برادرم مسعود هم تازه ازدواج کرده و یک دخترزیبای یک ساله داشت. اما مادرم با همسر مسعود قهربود و از همان سالهای اول ارتباط خانوادگی ما با آنها قطع شد. پدرگفت: تو که مادرت را خوب میشناسی، اول سعی کن رضایت او را جلب کنی بعد به خواستگاری برویم چون من دیگر طاقت ندیدن تو و همسرآیندهات را ندارم و احساس تنهایی میکنم. هرم گرما خود را تا عمق اتاقهای قدیمی خانه به عزانشسته پدریام میکشاند و خاطرات رهایم نمیکردند.
یادم میآید مادرم درنخستین نگاه گفت: این دختر عینکی است، قدش زیادی بلند است. خانواده اش به خانواده ما نمیخورد وهزار و یک بهانه تراشید تا به خواستگاری نیاید.
صدای پسرعمهام که با خندهای بلند که درآن لحظه به نظرم بیشترشبیه قهقهه میآمد با جمله غم آخرتان باشد رشته افکارم را از هم گسیخت. فرزانه آمد کنارم و گفت: خوش آمدید، ان شاءالله درشادیهایتان جبران کنیم.
و پسر عمهام چه میدانست غم چیست که درآن هنگام برای من آخرینش را آرزو میکرد. به فرزانه گفتم اصلاً حوصله این آدمها را ندارم و دلم میخواهد تنها باشیم. فرزانه گفت: محمود جان اشکالی ندارد، دراین دوره زمانهای که آدمها این قدر تنها شدهاند، همین که فامیلهایت از جاهای دور و نزدیک برای دیدن شما آمدهاند لطف بزرگی کردهاند وسخت نگیر.
همین مهربانیهایش بود که درتمام آن سالها دلم را میربود تا جایی که به مادرم گفتم یا این دختر را میخواهم یا هیچ وقت ازدواج نمیکنم. مادرم از خداخواسته بود که من هرگز ازدواج نکنم و همیشه کنارش بمانم. با ازدواج مسعود هم مشکل داشت، نه اینکه با همسر و دخترش مشکلی داشته باشد. ترس از تنهایی بلای جان مادرم بود.یادم آمد بالاخره با هرسختیای که بود مادر را راضی کردیم و رفتیم خواستگاری. فرزانه هم درآمد داشت و با هم زندگیمان را ساختیم. گرچه همیشه دلمان میخواست کودکی داشته باشیم که تمام زندگیمان را به پای او بریزیم، اما نشد، شاید خدا نخواست. اما روزهای ما با عشق میگذشت و زندگی عاشقانه من و فرزانه زبانزد دوست و آشنا بود.چند سال پیش برادرم مسعود دریک حادثه رانندگی جان خود را ازدست داد و با آن مرگ ناگهانی طوفانی بزرگ درخانواده ما درگرفت. فکر میکردم مادرم بعد از مرگ مسعود با فرزانه مهربانتر میشود اما نشد.
شب به نیمه میرسید. فامیلهای دور و نزدیک کم کم به خانههایشان رفته بودند تا روزدیگربرای ادامه میهمانی با جامههای سیاه بازگردند. مادرم که با مرگ پدر هرلحظه خود را تنهاتر حس میکرد به من و فرزانه گفت: از این به بعد تو باید در این خانه بمانی چون من نمیتوانم تنها زندگی کنم.
درتابستان غصههایم میسوختم که کورهای دیگر در دلم روشن شد. میدانستم اگر قرارباشد با مادرم زندگی کنیم فرزانه صبورم بیتاب میشود. طاقت دیدن پریشانیاش را نداشتم. اصرارهای مادرو بهانهگیریهایش تمامی نداشت. روزها و شبهای زیادی با فرزانه حرف زدیم. زندگی عاشقانهمان با اندوهی بهت آلود درهم میآمیخت وخانه قشنگمان تبدیل به دهکدهای بیآب و علف شده بود. فکرمی کردم اگر میراث پدری وحقوقم را به مادرببخشم میتوانم کمی از ویرانیها را جبران کنم و دل مادرم را به دست بیاورم تا به خود اجازه ندهد درتمام امور ریز ودرشت خانه ما دخالت کند، اما نشد.من و فرزانه از هم دورودورترشدیم چون راه دیگری نداشتیم. سایههای بیصدای دلتنگی برفراز سقف خانهمان میلغزیدند وقتی ما داشتیم پای برگههای طلاق را روی نیمکتهای دادگاه خانواده مجتمع صدرامضا میکردیم.حالا مادرم تمام میراث پدری و پساندازی را که داشتم به تنها برادرزادهام بخشیده است و من حتی توان پرداخت مهریه ناچیز زن زندگیام را نداشتم. فرزانه درلحظههای آخر زندگی عاشقانهمان هم دست از مهربانی برنداشت و مهریهاش را بخشید.شعبه 244 دادگاه خانواده مجتمع صدرلحظهای از ذهنم دور نمیشود. منشی ناممان را صدا میزد.و ما، درناباوریهایمان غوطه میخوردیم. قاضی «بهروزمهاجری» وقتی قصهمان را شنید از ما خواست قبل از امضا یک باردیگرهم با مشاور حرف بزنیم اما نمیدانم چرا درآن لحظه هیچ ندیدیم و هیچ نشنیدیم و طلاق توافقی جاری شد.حالامن پدر را به خاک سپردهام. برادرجوانم را ازدست دادهام. مادرم هم دست از لجبازی برنمیدارد و از این جدایی اجباری سخت غمگینم.
نظر کارشناس
دخالت خانوادهها و بروز اختلاف زوجین
بهروز مهاجری، قاضی دادگاه مجتمع صدردراین باره اظهارداشت: یکی ازعوامل مهم در طلاق دخالت خانوادههاست. بارها دیده میشود که زوجین با هم هیچ اختلاف مهم و اساسی ندارند و اگر دخالت خانواده و فامیل و اطرافیان نباشد زندگی آنها دوام و قوام خواهد داشت. اما دخالت خانوادهها موجب گسستگی زندگی مشترک آنها را فراهم میسازد. البته در بیشتر موارد تصور خانوادههای دخالتکننده نیز بر این است که قصد دلسوزی دارند و واقعاً نمیخواهند لطمه و صدمهای به زوجین بزنند اما عملاً دخالت آنها باعث لطمات جبرانناپذیری به زندگی مشترک زوجین میشود که لازم است در این خصوص خانوادهها هشیار باشند و بحث راهنمایی و ارشاد را با دخالتهای بیمورد و بیجا اشتباه نگیرند. همچنین زوجین میتوانند با کمک و راهنمایی از مشاور و متخصص و آموزش مهارتهای زندگی پایههای زندگیشان را محکم کنند تا دچار مشکل و معضلاتی از این دست نشوند.