اختصاصی برنا؛

درباره‌ی «دلم می‌خوادِ» بهمن فرمان‌آرا/ پیرمردی که آن‌جا نبود

|
۱۳۹۶/۰۲/۱۷
|
۰۸:۳۶:۰۹
| کد خبر: ۵۵۴۶۴۲
درباره‌ی «دلم می‌خوادِ» بهمن فرمان‌آرا/ پیرمردی که آن‌جا نبود
یادداشت: سعید طاهرى

به گزارش خبرنگار حوزه فرهنگ و هنر خبرگزارى برنا؛ سعید طاهرى منتقد جوان سینما به بهانه نمایش فیلم سینمایى" دلم مى خواد" بهمن فرمان آرا در سی و پنجمین جشنواره جهانی فیلم فجر در یادداشتی به جهانپیرامون فیلم پرداخته که متن آن از دیدگانتان می گذرد.

«دلم می‌خوادِ» بهمن فرمان‌آرا نشان می‌دهد این فیلمساز پس از چهاردهه فعالیت سینمایی هنوز نبض جامعه‌اش را گم نکرده و می‌تواند مخاطبانش را سر ذوق بیاورد و پس از خنداندن‌‌شان، غمی بزرگ‌ را بر سرشان آوار کند...

«دلم می‌خوادِ»، هشتمین تجربه بلند سینماییِ کارنامه‌ی‌ بهمن فرمان‌آرایی‌ست که چهار دهه‌ از ساخت اولین فیلمش، «خانه قمر خانمِ» مغضوب می‌گذرد. اولین تجربه بلند سینمایی‌اش که مجوزش چه در دوران پهلوی و چه دوران جمهوری اسلامی موفق به گزیر از زیر تیغ امضای مدیران و تصمیم‌گیرندگان فرهنگی نشد. «دلم می‌خواد» هم توقیف شده بود اما جشنواره جهانی فجر و شاید ایام انتخابات بهانه خوبی شد تا این فیلم که با برچسب سیاسی از پرده دور مانده بود در چند سئانس برای مخاطبان محدود جشنواره نمایش داده شود و البته با استقبال آن‌‌ها که از دیگر فیلم‌های ایرانی حاضر در جشنواره حسابی ناامید شده بودند شود _ فیلم‌های ضعیفی چون «ملی و راه‌های نرفته‌اشِ» تهمینه میلانی که به درستی از جشنواره سی و پنجم فیلم فجر، کنار گذاشته شده بود اما سر از جشنواره جهانی درآوردند _ ، مواجه شود و سر ذوق بیاوردشان...

دلم‌ می‌خواد برقصم...

نویسنده‌ای با موهای جوگندمی و سبیلی هم‌رنگ با موهایش، تا خرخره در روزمرگی فرو رفته و هیچ سوژه‌ای برای نوشتن ندارد. تنها تنوع روزهای تکرار زده‌اش، پیغام‌های صوتی گاه‌ و بی‌گاه دوستی‌ست که مثل کلاغی بی‌محل خبر مرگ دوستان قدیمی نویسنده را یکی پس از دیگری برایش می‌فرستد...

نویسنده‌ای که نقش‌اش را رضا کیانیان بازی می‌کند، یکی از همین روزهای تکراری توی گوش‌هایش آهنگی می‌شنود؛ آهنگی که وامی‌دارش به رقصدین... آهنگی که هیچ‌کدام از آدم‌های تکرارزده و غرق‌شده در روزمرگی، نه می‌شنوندش و نه درکش می‌کنند. آهنگی که نه روانکاو و نه دکتر جوابی برایش ندارند و مانند پسر نویسنده و در انتها حکم به خل بودن پیرمرد می‌دهند و راهی تیمارستانش می‌کنند اما پیرمرد خل نشده؛ فقط «دلش می‌خواد برقصه»

چرا دلم می‌خواد؟

فرمان‌آرایی که در چهار سال دوم حضور احمدی‌نژاد در مسند قدرت، هیچ درخواست رسمی‌ای برای ساخت فیلم نداد و تازه هر سه سیمرغش را هم پس از تعطیلی خانه‌ی سینما به سازمان سینما پس داد و به احتمال زیاد به‌شان گفته بود: «همه‌شان ارزونی خودتون!» حالا در هفتاد و یک سالگی (سال 92)، پس از روی کار آمدن دولت روحانی و وعده‌های بی‌شمار به اهالی هنر و بعد از شش سال دوری از سینمایی که عقشش را داشته و دارد، دلش خواسته کمی شادی کند و حتی برقصد اما وزارت فرهنگ دولت روحانی هم مانند روانکاو و دکتر و حتی پسر نویسنده، رقصیدن پیرمرد هفتادیک ساله را برنتابید و «دلم می‌خواد» توقیف شد...

«دلم می‌خواد»

لحن شوخ و سرخوش فیلم از ابتدا و شروع تیتراژ، مخاطبش را همراه می‌کند و رقصیدن حروف روی پرده _ تیتراِژی که حتی به فیلم‌فارسی‌‌ پهلو می‌زند _ و بالا آمدن اسامی عوامل با قِر و به اصطلاح: تکان‌دادن»ِ هماهنگ با موسیقی خبر از رقص دسته‌جمعی همه‌ی اجزای «دلم می‌خوادِ» فرمان‌آرا می‌دهد. مردی که بالاخره موفق می‌شود به دیگران حالی کند کافی‌ست کمی حواس‌شان را جمع کنند یا گوش تیز کنند و صدای آهنگ را بشنود و ناخودآگاه برقصند: از زن بدکاره گرفته تا کارگر نارنجی‌پوش توی پارک...

فیلم قدرنادیده «دلم می‌خواد» از ابتدا قرارداد خطرناکی با مخاطبش می‌بندد و با انتخاب لحن سرخوشش، ریسک بزرگی را می‌پذیرد. داستانی که ممکن است هر لحظه گرفتار ابتذال شود و کلیشه‌های تعمدی‌اش گریبانش را بگیرند اما قصه تا انتها پیش می‌رود و همان‌طور که کارگردان باتجربه‌اش خواسته، مخاطب را می‌خنداند و سپس به غمی بزرگ فرو می‌برد. غمی ناشی از تلنگری عامدانه که پشت فضای سرمست داستان پنهان شده و حاصل سال‌ها دل‌مردگی است. دلمردگی آدم‌های دنیای امروز که زیست‌شان مثل رباط تکراری، یکنواخت و از همه بدتر بر مبنای دستورالعملی از پیش‌تایین‌شده شده است. رقص یا شادی به عنوان حلقه‌ی گمشده در جامعه‌ی غم‌زده بهانه‌‌ای‌ست تا فیلمساز فضای موجود را به باد انتقاد بگیرد؛ همان‌کاری که کامو با «طاعون»اش کرد و ساراماگو  با «کوری»اش... اما شروع رقیصدن نویسنده‌ی «دلم می‌خواد» پشت چراغ قرمز، ادای دینی‌ست به «کوری»؛ جایی که راننده‌ی ماشین ردیف اول بی‌توجه به سبز شدن چراغ و بوق‌های ممتد ماشین‌های پشتی، بی‌حرکت مانده و وقتی راننده‌های عصبی دور ماشین‌اش جمع می‌شوند و به شیشه می‌کوبند؛ بالاخره در را باز می‌کند و می‌گوید: «من کور شده‌ام.»    

نویسنده بالاخره موفق می‌شود مردم شهرش را برقصاند و علیه روزمرگی و دل‌مردگی و وضع موجود بشوراند: دقایقی از فیلم تمام مردم شهر در خیابان‌ها و پارک‌ها شروع به رقصیدن می‌کنند و هیچ‌چیز مثل قبل نیست _ انگار جامعه به معنی واقعی‌اش بیدار شده است _ اما خیلی زود همه‌چیز رنگ می‌بازد و نیاز، دوباره آدم‌ها به زندگی یک‌نواخت قبل‌شان باز می‌گرداند. در سکانسی از فیلم، نویسنده از کارگر نارنجی‌پوش می‌خواهد که برقصد و با این جواب مواجه می‌شود: «مارو از نون خوردن ننداز»؛ یا در سکانس‌های فوق‌العاده‌ای که صاحب ساختمان نیمه‌کاره‌ی روبه‌رویی ، عذر سرکارگر را خواسته و به خاطر رقصیدن و کار نکردنش، می‌خواهد اخراجش کند. کارگر با التماس و قسم‌های دروغ رقصیدنش را انکار می‌کند و... نویسنده وارد مهلکه می‌شود و از او می‌خواهد دوباره برقصد و همه‌چیز بهم می‌ریزد و البته کتکش را هم می‌خورد! «دلم می‌خواد» تا دل‌تان بخواهد صحنه‌ها و لحظات خلاقانه دارد و نشان می‌دهد، فرمان‌آرا جدای از کم‌کاری و دور ماندن از سینما، هنوز هم نبض جامعه‌اش را گم نکرده و مانند دیگر هم‌نسلانش در ایام جوانی و حال و هوای کوچه‌‌‌پس‌کوچه‌های تهرانِ دهه‌ی سی و چهل و پنجاه شمسی گم نشده است...

پس‌نوشت:

«دلم می‌خوادِ» بهمن فرمان‌آرا یکی از بهترین فیلم‌های چند سال اخیر سینمای ایران است که با لحنی شوخ و  سرخوش، زندگی دردمند آدم‌های امروز کلان‌شهرِ تهران را نقد می‌کند. رضا کیانیانِ نویسنده در فیلم، بُهلول‌وار به دل جامعه و مردمش می‌زند و جدیتِ ناشی از تن‌دادگی به وضع موجودشان را به سخره می‌گیرد: سرباز را توی پاسگاه به رقص وا می‌دارد... پسر معتاد و عروس قرصی‌اش را سکه یک پول می‌کند و سر قبر زنش می‌رقصد و از خانواده داغدار قبر بغلی که مشغول دفن عزیزشان هستند، کتک مفصلی می‌خورد... فیلم در حالی به پایان می‌رسد که نویسنده‌ی گرفتار در تیمارستان و ظاهرا تسلیم‌شده، ادامه زندگی‌اش را در تکرار و روزمرگی می‌گذراند اما دوربین فرمان‌آرا اتاق کودکان تازه به دنیا آمده‌ای را نشان می‌دهد که همزمان، تمام کودکان، دَرَش در حال رقصیدن با دست‌هاشان هستند...       

نظر شما