آوردند ، از آوردگاه ، ماه را که بریده ای بود ، با چشمانی رو به درگاه نور و نیلوفر و باران ... سری که سردار آن ، سلاح بر کنگره ی ستارگان آویخت ، تا ستایش عشق را ، سجده بر سجاده ی آستان دوست بگذارد .
که بود ؟ که کبود کرد ، نگاه کودکان و آسمان کبوتر را ؟! سیاه کرد ، رنگ پیراهن مادران را ؟ کوتاه باد آن دست !
گوش کن ! این وزش مو یه در بادهای پاییزی ، از کدام سوی جهان می آید ؟ آیا تو هم مثل من ، در پرده های این مه انبوه ، نوای ناله های نی را ، از هفت بند نای زمین می شنوی ؟ دیگر حکایتی و شکایتی نیست ، برادر ! بگذار ، چاووش پر شورتر از همیشه بخواند برای زائرانی که از حرم تا حرم ، راه را با پای دل می روند و با پای سر بر می گردند !
اینجا ، وطن من است ! پاره ی تن گل سرخ ! جگر گوشه ی شقایق و لاله ی داغدار .
اینجا ایران است . مهد شهادت و دانایی . سرزمین شور و شیدایی .
اینجا به پای عشق ، به پای دین و آیین ، نه سیم و زر ، که سر و جان می افشانند .
با من بیا ! در هر فصل از سال که باشد ، من باغی را سراغ دارم که تمام روز، تمام شب، باران شکوفه های سیب در آن می بارد ؛ باران آرزوهایی که تمام جهان را ، در صلح می خواهد ، در امید ، در آزادی .
با من بیا ! من باغی سراغ دارم ، که مزار سروهایی بی سر است .
سروهایی تا ابدیت ایستاده و سرفراز .
سیدرضا سیددانش – فعال فرهنگی و رسانهای