به گزارش گروه روی خط رسانه های خبرگزاری برنا؛ در واقع هیچ آشنایی با دستگاه قضایی نداشتم و فکر می کردم قاضی تنها به درگیری ها، دزدی و یا اختلافات ملکی رسیدگی می کند تا این که با راهنمایی یکی از همسایگانم به کلانتری آمدم تا حق و حقوقم را پیگیری کنم. زن میان سال در حالی که اظهار می کرد شوهرم اعتماد به نفس را از من گرفته بود و می ترسیدم تهدیدش را مبنی بر جداکردن فرزندانم از من عملی کند، به کارشناس اجتماعی کلانتری الهیه مشهد گفت: بعد از مرگ مادرم من کنار پدر پیرم زندگی می کردم.
پدرم درآمدی نداشت و ما در روستا با کمک های دیگران و مراکز خیریه روزگار می گذراندیم اگرچه تا کلاس دوم ابتدایی درس خوانده بودم اما وقتی بزرگ تر شدم همان آموخته ها را نیز فراموش کردم.
دو خواهر دیگرم ازدواج کرده بودند ولی آن ها هم زندگی خوبی نداشتند چرا که هر دو دامادمان معتاد بودند و نمی توانستند به ما کمک کنند. به خاطر شرایط خاص پدرم خواستگاری نداشتم و تنها در منزل به پدر پیرم کمک می کردم به طوری که دیگر از ازدواج ناامید شده بودم. در همین روزها بود که «اصغر» به خواستگاری ام آمد.
او ساکن یکی از روستاهای اطراف محل زندگی ما بود و چند زن داشت. پدرم به امید آن که من هم سروسامان بگیرم و خوشبخت شوم موافقت کرد تا با اصغر ازدواج کنم. به پیشنهاد خواستگارم و برای آن که هزینه های ازدواج کمتر شود به یکی از مکان های مذهبی رفتیم تا ابتدا صیغه محرمیت بین ما جاری شود و بعد از آن به عقد رسمی اصغر دربیایم و نام مرا در شناسنامه اش ثبت کند. زن میان سال اشک هایش را با پشت دستان چروکیده اش پاک کرد و ادامه داد: از آن روز به بعد همسرم مدام وضعیت بد اقتصادی را بهانه می کرد و ثبت رسمی ازدواج را به تعویق می انداخت.
روزها و ماه ها گذشت ولی اصغر به عهد خودش وفا نکرد تا این که سه سال بعد از این ازدواج اولین پسرم به دنیا آمد. به همسرم التماس کردم حداقل برای فرزندم شناسنامه بگیرد و نام او را در شناسنامه خودش ثبت کند ولی او مرا تهدید می کرد و کتکم می زد. وقتی بیشتر اصرار می کردم پدر پیرم را نیز کتک می زد. به همین خاطر مجبور به سکوت بودم. سه سال بعد دومین فرزندم نیز به دنیا آمد ولی نه تنها تغییری در رفتار همسرم ایجاد نشد بلکه او دیگر نمی توانست هزینه های زندگی مرا تقبل کند. با این وجود من سعی می کردم با کارکردن در مزارع کشاورزی هزینه های فرزندانم را تامین کنم تا آن ها گرسنه نمانند.
چهار سال قبل سومین پسرم نیز به دنیا آمد ولی اصغر برای آن ها شناسنامه نگرفت و اکنون که 15 سال از این ازدواج بی روح می گذرد، فرزندانم در آرزوی رفتن به مدرسه باقی مانده اند و هر سال وقتی دوستانشان را در حال رفتن به مدرسه می بینند گریه کنان از من می خواهند آن ها را به مدرسه بفرستم ولی من خجالت زده هستم و پاسخی برای نگاه معصومشان ندارم. شایان ذکر است پرونده ای در این باره در کلانتری تشکیل و به دادگاه ارسال شد.
منبع:رکنا