به گزارش گروه روی خط رسانه های خبرگزاری برنا؛ یکی از همکلاسیهایم، که دختری بهظاهر مستقل است و به قول خودش هیچ حرفشنویای از خانوادهاش ندارد، با دیدن عکس شوهرم پوزخندی زد و گفت: «دلم برایت میسوزد دختر. خیلی بدبختی که تن به ازدواج اجباری آن هم از نوع فامیلی دادهای.».
آتنا معتقد بود من هیچوقت عشق را درک نخواهم کرد چون فرصتی برای عاشق شدن ندارم. او با این حرفها مرا دربارۀ شوهرم و این ازدواج دچار تردید کرده بود. یک روز که به خانۀ آنها رفته بودم، وقتی با مادرش همکلام شدم، حالم بدتر شد.
مادر دوستم، که خودش زخم خوردۀ یک ازدواج اجباری است، میگفت تا حالا هیچ ازدواج ناخواسته و زورکیای به خوشبختی واقعی نینجامیده است. متأسفانه تحت تأثیر این حرفها به شوهرم و پدر و مادرش کمتوجهی و بیاحترامی میکردم. با رفتارهای اشتباه من، گلایههایی به وجود آمد که به قهر من و پسرعمویم انجامید.
من که از دانشگاه فارغالتحصیل شده بودم، بدون مشورت با شوهرم، به خانۀ خواهرم در تهران رفتم. حتی در آنجا در شرکتی که خواهرم کارمند آن بود مشغول کار شدم. حدود چهار ماه زمان کافی بود تا بفهمم چه اشتباه بزرگی کردهام. در این مدت، پسرعمویم با صبر و متانت به من فرصت داد تا بفهمم چقدر عاشق و دلباختهاش هستم. من در تهران با یکی از همکارانم در شرکت درد دل کردم. خواهرش مشاور بود و با بررسی مشکل زندگیام، خیلی دوستانه به من بفهماند که دارم لگد به بخت خودم میزنم. او میگفت پدر و مادرم خیر و صلاح مرا میخواهند و همسرم نیز مردی شایسته و قابلاحترام است. من پشیمان به مشهد برگشتم. مادرشوهرم حسابی دلگیر است و هنوز اجازه نداده است او را ببینم. البته شوهرم نیز کمی دلگیر است. به دایرۀ مشاوره کلانتری۱۸ آمدهام. میخواهم اشتباههایم را جبران کنم. قرار شده است با شوهرم به مرکز مشاورۀ آرامش پلیسبرویم. من اعتراف میکنم اشتباه کردهام و میگویم عاشق شوهرم هستم و از صمیم قلب دوستش دارم.