گرامیداشت یاد و خاطره استاد حسین قلی محمدی نمایشنامه نویس ، کارگردان و کارشناس هنرهای نمایشی استان زنجان و کوچ غم انگیز او.
پاسی از شب گذشته بود. خسته از کار مداوم روزانه راهی خانه بودم که خبری تلخ ، آرام روی پله ای کنار خیابان، زمین گیرم کرد :
(سلام عمو . پدرم درگذشت....) فرزند دوست دیرینه ام حسین قلی محمدی بود با بغضی در گلو ...
و من که آرام روی پله ای افتادم نا خواسته گفته بودم یا حسین ...
نه اینکه ادای آدم های رمانتیک را درآورده باشم و نه اینکه یادم افتاده باشد که چند صباحی دیگر نوبت من است ، نه. به این فکر کردم که چقدر ما آدم ها از هم فاصله گرفته ایم.
سرم را به دیوار پشت سرم تکیه دادم که قطرات آب باران از ناودان کهنه و سوراخش ،صورتم را خیس می کرد. چنین وضعیتی ناخواسته ذهنم رابه سال های دور می شاند که دیگر تبدیل به نوستالوژیای کم رنگی شده بود .
حسین قلی محمدی را 42 سال پیش ،در اولین روزهای سال1354 که برای تحصیل در دانشگاه ، وارد زنجان شدم می شناختم .
یک سال قبل از آن یعنی سال 1353در تهران با دوستی آشنا شده بودم به نام بهروز بقایی که بعد ها از بازیگران سر شناس سینما و تئاتر کشور شد . سال آخر رشته کارگردانی را در دانشکده هنرهای دراماتیک می خواند ، خیابان ژاله تهران، ایستگاه آب سردار. آن روزها در یکی دو نمایش همراه بهروز بقایی بودم و این انگیزه ای شد تا به زنجان که رسیدم سراغ تئاتر و نمایش را بگیرم .
زنجان مرکز آموزش تاتر ، ساختمانی دو طبقه بود اواسط خیابان استانداری سابق زنجان که همه هنر ها از جمله نمایش در آن تدریس و تمرین می شد .زیر مجموعه اداره فرهنگ و هنر که یک استاد ارمنی به نام هوویان، مدیرکل آن بود .
حسین را من در این مرکز شناختم . چهره ای بسیار صمیمی که مهربانی و دوستی از آن می بارید. مسول این مرکز نمایشی اکبر قدس و پس از او عسگر قدس بود . عسگرقدس تمرین نمایش مرگ در صحنه را که نوشته خودش بود ، تازه شروع کرده بود که حسین به من گفت:
- نمایش نامه ای بر اساس منطق الطیر عطار نوشتم . میخوام تمرینش رو شروع کنم. هستی ؟
و دستنوشته ای را به طرفم دراز کرد.
- بخونش خوشت اومد کار رو شروع می کنیم .
روی جلدش نوشته شده بود : نمایش نامه اینک عصا اینک ردا . نوشته حسین قلی محمدی.
نمایش به کارگردانی خودش شروع شد. یک گروه از بهترین بازیگران زنجان را دور هم جمع کردیم ولی هنوز یکیکم بود . به ناچار دو نقش را به من داد . چشم بر هم زدیم اداره فرهنگ و هنر مینی بوسی و پولی داد دست دوست فرهیخته بهمن همتیان تا این نمایش را در همه شهرهای شمال غرب کشور به نمایش بگذاریم . بیجار، خوی ، شاهپور، رضاییه، تبریز و بالاخره زنجان شاهد این همایش بزرگ نمایشی شد که تا آن زمان زنجان بخود ندیده بود . و این افتخاری بود که حسین قلی محمدی در آن زمان برای زنجان آفریده بود.
دو ماهی گذشته بود که حسین محمدی نمایشی از پاتیراجا نویسنده هندی را کارگردانی کرد و من یکی از دو بازیگرش بودم .و چند ماهی دیگر نمایش گدای برشت را با من ویکی دیگر از دوستان نمایشی کارگردانی کرد . و این دوستی تا پایان زندگیش بین من و او ادامه داشت و هنوز در من جاریست .
نمیدانم چه شد که ناگهان راهی پایتخت شد . نامهربانی اطرافیان عامی و هنرمند یا انگیزه بزرگتر شدن . انگیزه ای که سید رضا میر کریمی و فیاض موسوی و حسن معجونی را بزرگتر کرد. در هر صورت رفت و چند سالی از او بی خبر ماندم .
به زنجان که بازگشت حال و روز خوبی نداشت . دلم می گرفت وقتی می دیدم پاسش نمی دارند،او را که وقتی دانشنامه کارشناسی تئاتر گرفت، بسیاری از آقایان مدعی هنوز به خاک بازی مشغول بودند .
آن زمان لیسانس چیزی نبود که هرکس بتواند بگیرد .کنار کار نمایش در کارگاهی بکار هنرهای چوبی پرداخت با خاک اره و گرد و خاک سرفه های بی امان و حنجره ای که سوخت.
حنجره ای که صدای رسایش صحنه های نمایش دبیرستان شریعتی و سالن نمایش کتابخانه سهروردی زنجان را مسحور خود می نمود.
اکنون تارهای صوتیش ساز مخالف میزدند و نای سخن گفتن نداشتند تا حسین ناچار باشد پیوسته با میکروفنی در دست که به گلو نزدیک بود، اندک سخنان ضروریش رابه گوش دیگران برساند . شاید اگر نبود نامهربانی های آنانکه در گویش مریدند و در کنش بی تفاوت ، اکنون سرودی دیگر می سرائید. با قامتی افراشته همچون ، من برتولت برشت.
حسین قلی محمدی نویسنده ای توانا و کارگردانی تحصیلکرده بود با اندوخته های آکادمیک و دراماتیک که در هنگامه خویش، فراتر از ذهن بسیاری از مدعیان بود . آنهم در دهه پنجاه و شصت.
این اواخر که دیدمش نگاهش فریاد می زد که: پس شما کجایید که من این همه تنهایم ؟
دسته جمعی که به خانه اش رفتیم...بغض گلویم را گرفت چرا که نه فقط خودش بلکه خانواده اش انگار سالهاست انتظار ما را می کشیدند . راستی ما کجا بودیم ؟........پارادکسی بود از اندوه و شادی.
بعد از شب سوم و هفت ،فرزندش برایم نوشتکه ،
- پدر همیشه تنها بود . به هر دری زد ، که کاری بکند . ولی نشد که نشد . خیلی اذیت شد.دیروز اصلا باورم نمی شد این همه آدم بیاید برای پدر. خیلی بودند . خیلی.راستی این همه آدم قبلا کجا بودند؟
وقتی برایش نوشتم تو انسان شایسته ای هستی . باید کاری کنی که یاد پدرت زنده بماند ، گفت:
- قول میدم پدر را سربلند کنم . و من مطمئن بودم که او انگیزه کافی برای سربلندی پدر را دارد .
سرمای سخت نیم شبی که به استخوانم رسید ، مرور این خاطرات تمام شد. قطره های آب باران از ناودان کهنه وکج بالای سر، بر پیشانی تب کرده ام می چکید. خنکای آن داغی تنم را آرام می کرد . چشمانم راکه بازکردم سکوت بود و درختان یخ زده و گربه ای کور و مچاله شده آنطرفتر که منتظر بود تا آفتاب بدمد .
و اکنون که نوستالوژیای دوستی من و حسین قلی محمدی در این رهگذر نیم شبی جان گرفته، دلم می خواهد ، از صمیم دلم که سخت گرفته ، در این وانفسای رفاقت و زمهریر همدلی، برای تمام ارزشمندی هایش روی این پله سرد،در این شهرِ فراموشکار، لحظاتی را، تمام قد، سکوت کنم .
یاد دوست دیرینه ام حسین قلی محمدی را گرامی می دارم و میدانم که او تنها نیست .من هم.
داود خیری -10 فروردین 1397 - زنجان