پیچیدگی یک قصه به شکل روایی آن مربوط است و در صورتی که این ویژگی در روایت به قصه تزریق نشود هیچ قصهای پیچیده نیست، نبود راهکار برای باز کردن یک گره به پیچیدگی مربوط نمیشود، این ویژگی میتواند باعث جذب مخاطب شود اما برای رسیدن به آن باید به شکل روایی رجوع کرد و شکل روایی میتواند قصهای ساده را به قدری پیچیده سازد که مخاطب متوجه سادگی قصهای که با آن مواجه شده نباشد.
فرهادی چنین مسألهای را به خوبی میداند و پیش از اینکه قصهای پیچیده را انتخاب کند روایت پیچیده را ترجیح میدهد اما پایبندی به قواعد روایی آخرین مسألهای است که فرهادی به آن فکر میکند. پرداختن به این مسأله که قصههای فرهادی راوی ندارند و دوربین هر جا که فیلمساز صلاح بداند حضور دارد یک مسأله تکراری است، در «همه میدانند» نیز چنین اتفاقی رخ میدهد و بخشهایی در میانه قصه به عمد توسط فیلمنامهنویس برای دیده شدن حذف میشوند، هر قسمت از فیلم در نیمه ابتدایی برای گمراه کردن مخاطب کارایی دارد و نیمه پایانی برای از بین بردن این گمراهی است.
از آنجا که فیلمنامه «همه میدانند» فاقد راوی است و حتی مخاطب در جایگاه دانای کل نیز قرار ندارد از ابتدا بیننده با یک طرح کامل مواجه است که فیلمنامهنویس این طرح را به یک پازل تبدیل کرده و برای مخاطب آن را بهم میریزد و هر بار قطعهای از این پازل به هم ریخته را در اختیار مخاطب قرار میدهد و حال همه چیز به هوش او برمیگردد که این پازل را چگونه حل کند اما چنین شاکله روایی از یک قصه را نمیتوان سینما دانست و یا حتی این شکل از قصهپردازی را نمیتوان در یک قاعده مشخص و درست جا داد.
مطمئناً در مواجهه با یک اثر سینمایی یک مخاطب حرفهای دیدگاه خود را با قراردادهایی که فیلمساز در چند دقیقه ابتدایی اثر مطرح کرده هماهنگ میکند اما فرهادی هر بار قراردادها را بر هم میریزد و در ادامه به قرارداد فیلم خود نیز پایبند نیست. در قصه او معمولا تأثیر فیلمنامهنویس بر اتفاقات ملموس نیست و قصه فیلم خودش خود را روایت میکند اما تأثیر فیلمنامهنویس بر آنچه که به شکلی تعمدی به مخاطب منتقل میشود کاملاً مشخص است. فرهادی برخلاف تصور و تعریفی که از او میکنند مخاطبان را در موقعیتی قرار میدهد که به شدت خنثی هستند، مخاطب وقتی هر قسمت از فیلم را دنبال میکند و با دخالت فیلمساز از دیدن و فهمیدن محروم میشود یا خود را به فیلمساز میسپارد و یا منتظر میماند تا آن چیز که از او پنهان شده برملا شود. به عنوان مثال مخاطب هیچگاه مکالمه خصوصی دو کاراکتر لورا (پنهلوپه کروز) و همسرش را از ابتدا مشاهده نمیکند، همیشه سکانس مکالمههایی که میتوانند گره شکل گرفته در قصه را باز کنند یا بدون پایانبندی کنار گذاشته میشوند و یا مخاطب از ابتدا شاهد اتفاقات رخ داده در آن سکانس نیست. فیلمساز تنها قسمتی از اتفاقات را در مقابل دیدگان مخاطب قرار میدهد که میتواند مخاطب را سردرگم کند.
اگر فرهادی یکی از کاراکترهای اصلی فیلمش را به عنوان راوی انتخاب میکرد به طور کلی قصه «همه میدانند» به قصه سادهای تبدیل میشد و هیچ یک از معماها و تنشها در «همه میدانند» به وجود نمیآمد. فرهادی پیش از این در «درباره الی» با گم شدن یک کاراکتر چالشی را به وجود آورده بود که دیگر کاراکترها در نبود الی به یک جنبه شخصیتی پنهان در اطرافیان خود پی بردند و همه فهمیدند که الی یک غریبه بوده و چیزی از او نمیدانستند، «همه میدانند» قصهای سادهتر از «درباره الی» دارد، اگر سکانس آخری که الی در آن فیلم حضور داشت به پایان میرسید معمایی شکل نمیگرفت و اگر «همه میدانند» راوی داشت اصلا قصهای به وجود نمیآمد و فرهادی با حذف راوی و شکل روایی ناقص و منحصر به فرد خود هر بار به فیلمهایش رنگ و لعابی خاص و فریبنده میدهد.
فضایی که در «همه میدانند» شکل میگیرد نمیتواند یک تعلیق دائمی در سراسر اثر تعبیر شود، سردرگمی مخاطب در بین اتفاقاتی که از آنها خبر ندارد و حس و حال کاراکترها که دلیلش مشخص نیست فقط مخاطب را گمراه و سردرگم میکند، چنین فضا و موقعیتی، ارتباطی با تعلیق ندارد هر چند که شاید شبیه به تعلیق باشد.
از آنجا که دزدیده شدن کودک در فیلم به هیچوجه اهمیتی ندارد تعلیق برای نجات آن به وجود نمیآید. با وجود اینکه مخاطب با کاراکترهای اصلی فیلم همراه است اما با پنهانکاری ناشیانه فیلمساز مخاطب گاه در جایگاه یکی از افراد روستا قرار میگیرد. به عنوان مثال زمانی که پاکو (خاویر باردم) برای فروش زمینهایش اقدام میکند مخاطب خیلی دیر متوجه میشود که فیلمساز او را مثل کاراکترها فریب داده و پاکو تنها به فروش زمینهایش نزد اهالی روستا تظاهر میکرده.
«همه میدانند» فیلمنامه بهتری از «فروشنده» دارد اما کارگردانی فرهادی بسیار ضعیفتر شده، دوربین روی دستهای او بی موردتر از فیلم قبلیاش است، شخصیتها شکل نگرفته و بازیگران نمیتوانند به شخصیتها جان دهند. خاویر باردم بدترین بازی خود را در این فیلم ارائه داده و پنهلوپه کروز نیز نتوانسته از پس نقش برآید. «همه میدانند» مخاطب را به نتیجهای نمیرساند چرا که مسألهای مطرح نشده و گم شدن کودک هیچگاه به یک بحران تبدیل نمیشود و باز هم فرهادی با گم شدن یا مردن یک کاراکتر سعی بر نشان دادن وجهههایی پنهان از شخصیت یا اتفاقاتی پنهان از زندگی کاراکترهایش را دارد که در شکل کلی ایده مضمونی جذابی است و فرهادی شاید مخاطبش را به آن برساند اما رسیدن به این مضمون در هنر و فرم آثار فرهادی شکل نمیگیرد، رسیدن به این مضمون تنها به دلیل شناخت فرهادی نسبت به آن چیزی است که مطرح میکند.
«همه میدانند» به شدت در تعریف آن چیز که به دنبالش است بلاتکلیف عمل میکند، به مضمون نمیرسد و قبل از اینکه بخواهیم به آن چیز که فرهادی مد نظر دارد برسیم فیلم و ایدهاش کاملاً از دست رفته است.