به گزارش گروه اجتماعی خبرگزاری برنا؛ صدای جیغ، فریاد، عجز و ناله لحظهای قطع نمیشود. به چهره غمبار خانواده هایی که عزیزانشان را از دست دادهاند، نگاه میکنم. همه جا را رنگ سیاه گرفته اما پرندهها کماکان بر شاخه درختان خشک آواز میخوانند؛ شاید سمفونی مرگ.
صدای بلند جمعیتِ لا اله الا الله گویان بیشتر میشود. دری در آن انتها باز میشود و جنازه را تحویل میگیرد و جمعیت پشت در ضجه میزنند. بیرون سرد بود اما گویی در اینجا هوا منفی بینهایت است؛ سرمایی که آرام آرام از پاهایت بالا میرود و به نفسهایت میرسد. بوی سدر و کافور پراکنده در هوا، هوش را از سرت میپراند و برق را از چشمهایت میگیرد. سنگهای خاکستری کف و دیوارها به هم پیوند میخورد و فضای دور و نزدیک به هم میآمیزد. اینجا پایان بی آغاز است.
در بهشت زهرا گویی هیچ مکانی به اندازه غسالخانه وحشتآور نیست. با خودم فکر میکنم چه خوب که به جای واژه غسالخانه نوشته شده است «اتاق تطهیر». نزدیکتر میشوم. واکنش آدمها در مواجه با غسالان یا تطهیرکنندگان متفاوت است، عدهای کارشان را بر ترازوی دین و ایمان و ثواب میسنجند و برخی از آنها میترسند و دوری میکنند.
هوا سرد است؛ اما عرق پیشانی و دستهای یخ زدهام حکایت از ترس دارد نه سرمای هوا. بوی ماندگی جنازه مرا پرت میکند به این فکر که همه ما مسافریم. مسافرانی که دیر یا زود نه با چمدانی بر دست بلکه با آنچه که از خوبی و بدی در این جهان کردهایم، به سفری دور و دراز خواهیم رفت.
- خانم شما خبرنگارید؟ نگاهش میکنم، حرفش را کامل میکند و میگوید: برگههای خبر در دستتان است، قبلا هم خبرنگارانی مثل شما اینجا آمدهاند...
از لباسها و جارویی که در دست داشت متوجه شدم یکی از کارکنان بهشت زهراست؛ به او میگویم چطور میتوانم داخل غسالخانه شوم؟ کمی مکث کرد و بعد گفت: اگر تا ظهر صبر کنی شاید بتوانی با یکی از تطهیرکنندگان صحبت کنی. قبول کردم.
در حیاط کوچک بیرون غسالخانه منتظر میشوم، میگویند روزی 170 جسد در بهشت زهرای تهران توسط غسالها شسته میشود. اطرافیانم داغدارانی هستند که زیر فضای مسقف حیاط غسالخانه منتظر انجام کارهای مربوط به دفن جنازه هستند؛ آدمهای سیاهپوش؛ مردان و زنان با چشمهای سرخ و چهرههای غمزده، یا در حال آمد و شد به سالن انجام امورات دفن هستند یا منتظر آمدن جنازه کفنپوش.
زمان به سرعت گذشت، گویی اینجا زمان منتظر هیچکسی نمیماند. وارد سالن شستوشوی زنان میشوم؛ جنازه را با کاور سیاه از آمبولانس به غسالخانه انتقال میدهند؛ کاور باز میشود؛ جنازه دختر جوانی است شاید هم سن و سال خودم. تنش را سه بار با آب، کافور و سدر شستو شو میدهد؛ اشک چشمانم بند نمیآید، خانمی که او را تطهیر میکند و قرار است با او گفتوگو کنم با مهربانی میگوید سالن را ترک کنم و بیرون از غسالخانه منتظرش شوم.
هوای تازه بیرون را به درون ریههایم میکشم و زندگی را دو دستی میچسبم. با خودم میگویم دیگر شستن جنازهها برای غسالان عادی شده است؛ حتی اگر جنازه فردی باشد که خیلی زود این دنیا را ترک کرده باشد.
روایت گفتوگویی در غسالخانه
زنی است حدودا بالای 50 سال اما مانند اکثر زنان اینجا، چهرهاش بیش از سنش نشان میدهد. به گرمی با من سلام و علیک میکند و لیوان آبی را که در دستش دارد به من تعارف میکند. قبول میکنم و مینوشم. پیش از اینکه تشکر کنم میگوید ممنون که چندشت نشد! با تعجب نگاه میکنم که ادامه میدهد: بیشتر آدمها از ما فراریاند.
از خودت و زندگی ات بگو، چه شد که تطهیرکننده شدی؟
بیست سالی میشود که کار تطهیر اجساد را انجام میدهم و چند ماه دیگر بازنشسته خواهم شد. با همسرم و دخترم در خانهای که حوالی بهشت زهراست زندگی میکنیم. دخترم دیگر برای خودش خانمی شده و مهندس معماری است. اگر بتوانید برایش کاری دست و پا کنید، دعایت میکنم.
وضعیت مالی شوهرم خوب نبود و درآمدش کفاف زندگیمان را نمیداد، از طرفی بیمار بود و نمیتوانست زمان زیادی را بیرون از خانه باشد، این شد که در جوانی این کار را برای تامین معاش خانوادهام انتخاب کردم.
درآمدت چطور است، از شغلت رضایت داری؟
خدا را شکر راضیام. چند سال پیش کار ما را شیفتی کردند و میزان زیادی از فشاری که هر روز متحمل میشدیم، کم شد. از طرفی فرزندم فلج بود که خداوند شفایش داد، بعد از آن برای همه داشتهها و نداشتهها خدا را شکر میکنم.
رفتار دیگران با تو چگونه است؟ آیا به دوست و آشنا گفتهای کارت چیست؟
دو سالی میشود که نگاه مردم به ما بهتر شده است. قبلترها به قول دخترم ما را مثل زامبی میدیدند و از ما فرار میکردند. اما انگار فرهنگها بیشتر شده و کمی مقبولیت اجتماعی پیدا کردهایم. اما هنوز هم افراد بسیاری هستند که خواسته یا ناخواسته به ما توهین میکنند. با ما دست نمیدهند. روبوسی نمیکنند. غذا نمیخوردند و حتی کنار ما راه نمیروند.
آیا تا به حال با مورد عجیبی در غسالخانه مواجه شدهای؟ مثلا شده جنازهای زنده شود؟
دخترم! زنده شدن اموات موضوعی است که بیشتر با خرافات و شایعات عجین شده است. در این 20 سال کار تا به حال نشده که بشنوم یا با چشم خود ببینم مردهای زنده شده باشد. اما شده که شب قبل از اینکه جنازهای را تطهیر کنم خوابش را دیده باشم. عموما افرادی را در خواب دیدهام که در زندگی انسانهای خوبی بودهاند و چهره نورانی هنگام غسل داشتهاند. من تا به حال با جنازههای بسیاری روبهرو شدهام؛ جنازههایی که چهره آنها از نورانیت خاصی برخوردار است، به قدری جذابند که انسان دوست دارد به جسد بیجان آنها خیره شود. در واقع جنازه که روی سنگ غسل قرار گرفت خودش را معرفی میکند؛ جسد آدمی که خوب زندگی کرده هیچ تفاوتی با زندهها ندارد؛ حس و سبکی یک آدم زنده را دارد؛ انگار نفس میکشد.
نگاهت به کاری که انجام میدهی چگونه است؟
درست است که شغل مردهشوری برای کسی جذابیت ندارد اما وقتی در این شغل باشی بیشتر از سایرین به فانی بودن دنیا پی میبری چراکه من خودم در این مدت صحنههای بسیاری دیدهام که قابل تامل بوده است؛ بارها شده خانوادههایی را دیدهام که از مرده خودشان ترس داشتند. در واقع صاحبان عزا از کسی که تا یک ساعت پیش کنارشان بوده و با او سر یک سفره مینشستند، میترسند و حاضر نیستند حتی نزدیکش شوند و از نزدیک برایش فاتحه بخوانند چه برسد به این که دستش بزنند یا آن را بشویند. به نظر من آنها از اعمال خودشان میترسند و به خاطر همین است که نه از ما بلکه از مرده خودشان هم فراریاند.
سوالهای بسیاری داشتم که خود را آماده کرده بودم از او بپرسم اما دوباره صدای جیغ و ناله میآید؛ خانواده دیگری با گریه از راه میرسند و با فاتحه عزیز از دست رفته خود را بدرقه میکنند. زن غسال ناخودآگاه با دیدن جناز، فاتحه خوان به سمت او میرود و قبل از رفتنش مرا تنگ در آغوش میکشد و همان چرخه همیشگی شستوشوی جنازه دوباره تکرار میشود.