گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری برنا، راوی رمان «آذرخش» به قلم لیلا رعیت دختری است به نام سارا آذرخش. او در سن چهارسالگی والدین خود را در اثر تصادف از دست داد. این اتفاق بین خانواده پدری و مادری دخترک شکافی سنگین ایجادکرد. خانواده مادری سارا سرپرستی او را برعهده گرفتند و به سارا اجازه نمیدادند با خانواده پدری دیدار داشتهباشد.
چندی بعد دایی سارا –بهرام رستگار- خانهای مستقل گرفت و او را به نزد خود برد. از این به بعد دایی جوان برای سارا حکم یک پدر مجرد را پیداکرد. سارا تحت محبتها و جدیتهای دایی خود رشدکرد. اما خود او اصرار به دیدن عمو و عمه خود داشت و درپی تلاشهایش برای آشنایی با آنها وارد ماجراهایی جدیدشد.
رمان آذرخش حاوی دو داستان مستقل عاشقانه است. اولی متعلق به ساراست؛ او درگیر داستانی عاطفی میشود و این عشق بخشی طولانی از کتاب را دربرمیگیرد. اما دومی داستان تلخ عاشقانه دایی است. ماجرایی که دو دهه پیش اتفاق افتاده و تاثیر زجرآور آن تا مدتهای مدید ادامه داشته. ردّ این قصه ناگوار در تمام رمان آذرخش سایه افکنده، و سارا تصمیم میگیرد آن را به نتیجه برساند.
شروع داستان در کلانتری اتفاق میافتد چون از سارای 27ساله که اکنون بانویی تحصیلکرده و موفق است به جرم توهین و فحاشی شکایت شده؛ این آغاز شاید کمی برای خواننده عجیب باشد. پس از این سکانس راوی داستان که همان ساراست به گذشته خود برمیگردد و داستان را از گذشته تعریف میکند. اینکه چطور زندگیاش با خانواده مادری شروع شد و در کنار دایی چگونه به رشد و بالندگی رسید. بخش مهمی از داستان مربوط به جریانات عاطفی است که برای او در آموزشگاه زبان رخ میدهد.
در ادامه داستان به ماجرای عاطفی سخت دایی میرسد.
گذشته از داستانهای عاشقانه، در تمام داستان علقه سنگین خانوادگی بین دایی و سارا درجریان است. حسی که سارا باید به کمک روانشناس به کنترل آن بپردازد.
برشهایی از داستان آذرخش
می دانست عاشق چرخ و فلکم و چرخ و فلک را به خانه آورده بود. البته نه چرخ و فلکی از جنس آهن مدور؛ چرخ و فلکی از نوع دیگر، از جنس دستهای مهربان خودش. دستهایش را زیربغلم می زد، من را بلند می کرد، خودش می چرخید و من را می چرخاند. ما می چرخیدیم و دنیا دورسرمان می چرخید. نگاه شاد و خوشحالمان در هم گره می خورد. با چشمانی سراسر شادی دایی را می دیدم که لبخندی بزرگ بر چهره دارد. از چشمانش شادی می بارید. همه چیز می چرخید و فقط او برای من ثابت بود. ما دوتا که می چرخیدیم و دنیای اطرافمان ثابت بود، اما من وضعیت را طور دیگری تلقی می کردم. ما ثابت بودیم و بقیه چیزها چرخان!
ما انسانها دوست داریم بنابر عادتهایمان زندگی کنیم. ترک عادت برای همه ما مرادف با ابتلا به مرض است. من هم عادت کرده بودم به زندگی در میان خانواده ای بسیارمهربان که دوستشان داشتم و از دریافت خوبیهایشان لذت می بردم. حال وقتی این خانواده تصمیم گرفتند پاره ای از وجود من را حذف کنند و درعوض خودشان با ایثاروفداکاری جای خالی آن پاره را پرکنند، من به راحتی پذیرفتم. به راستی اگر نمی پذیرفتم چه می کردم؟ چهارسال بیشتر نداشتم که زندگی ام شکل دیگری پیداکرد؛ شکل جدید از مهرومحبت هیچ چیز کم نداشت، و این برای من کافی بود. نمی دانم، شاید احتیاج به خانواده پدری را بیش از حد راحت به دست فراموشی سپرده بودم تا بادوطوفان آن را ببرد و هرگز از آن برای من خبری نیاورد.
من تشنه اش بودم. تشنه دیدن چهره نازنین و دوست داشتنی اش، تشنه شنیدن صدای رسا و انعطاف پذیرش، تشنه حس کردن حضور گرمابخش و غیرقابل جایگزینش، تشنه هرچه در درونش بود و من بی خبر از آن شیفته اش شده بودم.
دلم می خواست ساعتها حرف بزند و من مشتاقانه گوش کنم، انگار مشغول شنیدن موسیقی دل انگیزی هستم که سالها به دنبالش بوده ام و الان آن را پیداکرده ام. این مرد همان شاهزاده رویاهایی بود که زمان طولانی قلبم را برای آمدنش حاضروآماده کرده بودم، همان کسی بود که برای یافتنش روزها، هفته ها، ماهها و سالها دعا کرده بودم. این همان معشوق محبوبی بود که ارزشش را داشت تا برایش جان بدهم و از هیچ تلاشی فروگذار نکنم. همان نیمه گمشده ام که نبودنش خلاء بود و بودنش تمام داشته های هستی را کمرنگ می کرد.
من برخلاف شما حاضر نیستم با فرار از عشق، خودم رو راحت کنم. می خوام با اون اژدهای ظاهراً وحشتناک دم در قلعه مبارزه کنم چون می دونم عشق رو به ترسوها نمی دن. پاداش عشق مال کسیه که تحمل زجروعذابش رو داشته، نه شخصی که به دنبال راحتترین راهه.
مشخصات کتاب
عنوان: آذرخش
نویسنده: لیلا رعیت
انتشارات: نسل نو اندیش
تعداد صفحات: ۵۲۸
قیمت چاپ اول: ۵۹۹۰۰ تومان