به گزارش گروه ر.ی خط رسانه ها خبرگزاری برنا ؛بهزاد نعلبندی نویسنده و کارگردان فیلم «پرو» که اکران خود را در سینماهای «هنروتجربه» از سر گرفته است در یادداشتی درباره فیلمش نوشت: هنوز اولین تصویری را که بر روی پرده سینما دیدم را خوب به خاطر دارم. یادم نیست نام فیلم چه بود یا در کدام سینما آن را دیدهام، اما آن را هرگز فراموش نکردهام.
قسمت زیادی از پرده را مه گرفته بود و باران بیمهابا میبارید. مردی از میان مه پدیدار میشد و از کنار گودالی عبور میکرد و به سمت تماشاگران میآمد(بعدها فهمیدم به سمت دوربین میامده). مرد یکدست سیاه پوشیده بود و از خیس شدن ابایی نداشت. کتش را بر روی ساعد دست راستش انداخته بود و معلوم بود از چیزی ناراحت است. ضربات قطرههای باران بر روی آب گودال تصویر را زیباتر کرده بود. هر وقت به آن تصویر فکر میکنم صدای باران در ذهنم مترنم میشود. خانواده من مذهبی بودند و میانه خوبی با سینما نداشتند. چند سال گذشت تا دوباره به سینما بروم.
در همان ایام، مردی به همراه همسر و فرزند خردسالش در همسایگی ما مستاجر بودند. مرد کارمند بود ولی تمام وقت خود را در زیرزمین خانه سپری میکرد. بعدازظهرها هر وقت که من و پسر همسایه در حیاطشان بازی میکردیم، او را میدیدیم که با کت و شلوار از سر کار برمیگشت و دوان دوان وارد خانه میشد. سریع لباسش را عوض میکرد و دوباره وارد حیاط میشد و به زیر زمین میرفت. یکبار در حالی که ما در حیاط مشغول بازی بودیم از زیرزمین خارج شد و از ما سوال کرد: دوست دارین فیلم ببینید؟ ما بلافاصله جواب دادیم آره. از ما دعوت کرد وارد زیرزمین بشویم. داخل زیرزمین یک جعبه فلزی قرار داشت که شبیه چرخ گوشت بود. جعبه دو تا دسته داشت که روی آن دوتا قرقره بزرگ گذاشته بود. مرد به آن اشاره کرد و گفت: این پروژکتور سینماست و میتونه فیلم نمایش بده. مرد از ما خواست روی زمین بنشینیم تا فیلم را برای ما نمایش دهد.
دستگاه با صدای عجیبی شروع به کار کرد و روبروی ما روی دیوار تصویری ظاهر شد. مرد داشت از دستگاهی که اختراع کرده بود صحبت میکرد و اینکه هنوز کامل نشده و چه و چه … من بی توجه به حرفهای او محو تماشای فیلم بودم. هنوز زمانی نگذشته بود که ناگهان همسرش همراه با فرزند خردسال و سینی غذا وارد زیر زمین شدند. زن غر میزد که تو همه چیزت شده این زیرزمین و … من گوش نمیکردم و ذل زده بودم به تصویر. فیلم تبلیغ یکی از فیلمهای بروسلی بود و زود تمام شد. حالا صدای زن را میشنیدم که میگفت این بجهها رو چرا آوردی اینجا؟ رو کرد به ما و گفت بچهها پاشین برید بیرون تا مثل این خل وچل نشدین. دوستم بلند شد و من هم به دنبال او از زیرزمین بیرون آمدم اما هنوز صدای مرد را میشنیدم که میگفت اگه بتونه صدا رو هم بخونه تمومه… این اولین باری بود که مراحل تبدیل نور به تصویر را میدیدم. چنان مسحور کننده بود که تصور میکردم معجزهای در حضور من رخ داده است. آنها زود از محله ما رفتند و نفهمیدم مرد موفق شد صدا را همراه تصویر کند یا نه ولی همسرش حق داشت، ما نباید وارد آن زیر زمین میشدیم. ویروس سینما واگیر داشت و من را هم دیوانه سینما کرد.
بزرگی میگفت همیشه اولینها، رازی در خود دارند که باید آن را کشف کرد. برای من که اینگونه بود. الان فیلمسازم و هر وقت کسی از من سوال میکند چرا وارد سینما شدی؟ این خاطرات در ذهنم متبلور میشوند. گهگاه خواب میبینم آن مردی که روی پرده سینما دیدم، خودم هستم. از مشکلات هراسی ندارم و با وجود ناراحتی به راهم ادامه میدهم. از کنار گودالها و درهها عبور میکنم و خستگیناپذیر ادامه میدهم. یا خواب آن پروژکتور چرخگوشت نما را میبینم که این بار من مخترع آن هستم. در حیاط ایستادهام تا افرادی را برای شیوع جنون سینما پیدا کنم. از شغل کارمندی استعفا دادهام و همسر و فرزندم را به کنار اقوامش به یک شهرستان دور فرستادهام و تمام وقت خود را با سینما سپری میکنم. از نبود توجه و امکانات نق نمیزنم و تلاش میکنم صدای از فیلمم منتشر شود.
اگر نوجوانی که میخواهد تازه ویروس سینما را وارد جان و تنش کند از من سوال کند، چکار کنم؟ به او میگویم من هم مثل تو در ابتدای راهم، اما فهمیدهام سینما کیمیاگریست. تمام سینماگران تلاش میکنند هر چیزی را تبدیل به طلا کنند. اما در این کوره راه از هزاران هزار آزمایش، شاید یکی تبدیل به طلا شود. فقط شاید. اگر صبر و توش و توان این مسیر را داری، بسمالله.