به گزارش برنا، داستان کوتاه «بوسه بر خیال» به شرح زیر است:
از خود بی اختیار شدن و تن به تقدیر سپردن ، با اندوه به گذشته نگاه کردن ، و با نگرانی به آینده چشم داشتن ، احساس بطالت کردن و آرزوی کاری انجام دادن ، حال هرچه میخواهد باشد . مهری و شب .تنهایی ، مهری امشب وجودی انباشته ازخیا ل های درهم دارد.
مهری، روزسختی را پشت سرگذاشته ونگران و خسته است ، یک فریاد دروجودش زبانه می کشد، بی آنکه بهره ای از آن روز برده باشدو چون راه به جا یی ای نمی برد ، آرام همچون شهابی درشب خاموش می شود . همان گونه که روی تخت افتاده ،چشم به سقف اطاق می دوزد زیر لب زمزمه ای می کند ، چه کنم ؟ خنک هوایی ازپنجره اطا ق اش به درون می آید و شقیقه هایش را سردی دلپذیری مالش می دهد . از سقف چشم برمی دارد وازپنجره چشم به پهنای آ سمان می دوزد. آسمان صاف و شفاف ، می درخشد ، و ماه بی خیال ازولوله وجود مهری ، نورش را به رایگان ره پوی شب زنده داری زمینی می کند.
مهری لحظه ای چشما های اش را روی هم می گذارد و بازمی نالد : چه کنم ؟ دیواری که دیواراست ، اما به گمان مهری ،همواره، فاصله ی دوری او و مادرش بوده است .
مادر در اطاق دیگری از اثر داروها به خواب عمیقی فرو رفته ، اما این دفعه هم چون گذشته مهری به یاد اتفاقی میافتد که برای اش رخ داده است ، اخراج، ازتولیدی لباس به علت این که تولیدی ورشکسته شده است .
مهری فردا به مادرش چه بگوید. این که بیکارشده ام .تولیدی نمی تواند دستمزد بدهد؟و مادر........ چه دارد که به دخترش بگوید ، اکنون جای خالی پدر احساس می شود، چه کند مهری؟
*** *** ***
روز که از راه می رسد،دلهره می آورد و ناقوس کار، خوشا به حال آنان که کاری دارند و باری به هرجهت لقمه نانی به سفره.
مهری با تنی کوفته و سری بادکرده ، ازخیالات و کابوس های شب گذشته ، که هرچند کم ، اما به هرحال ، خوابی به چشم هایش آمده بود ، ازخواب بیدارمی شود، با شنیدن صدای ناله مادر، هراسان ازجا می پرد .آه ... ازاین روزهای تابستان که صبح زودش ظهر به نظرمی آید . مهری به بالین مادر
می رود ،درد او را می فهمد : قضای حاجت ، و....مهری لگن را می آورد .
هفت صبح ، مهری هم چون روزهای گذ شته ازخانه بیرون می آید . نتوانسته بود به مادرش بگوید که بیکارشده، دل اش می شکند پیرزن ، چه سودی به حال او دارد که بداند . مهری برای پیدا کردن ، کار، ازخانه بیرون مِیرود، همینکه پای اش راازکوچه بیرون می گذارد ، جوان دیروزی را می بیند ، مقابل کوچه به درختی تکیه داده و چشم به انتهای کوچه دارد ،به منزل گاه مهری نگاه می کند . مهری انگارکه اوراندیده به راه اش ادامه می دهد ، جوان به دنبال او ، مهری دلواپس است به این فکر می کند که : این دیگر چه قوزی است بالای قوز من .بدبختی کم دارم ، برای چه دنبال من می آید ؟ چرا دست ازسرم بر نمی دارد؟ ازمن چه می خواهد؟
جوابی برای سوال هایش پیدا نمی کند ، تصمیم می گیرد قسمتی ازراه را پیاده برود، حداقل تا اولین آدرسی که ازروزنامه برای مصاحبه کاریٰٔپیداکرده است. مهمهری خودش را میان شلوغی صبح گاهی رها می کند .
مهری به طلاهای پشت ویترین جواهر فروشی چشم دارد و جوان یک مغازه پایین تر انگارنه که به دنبال مهری است ، مهری دریک لحظه به طرف جوان ،با شتابی باورنکردنی می رود .رودرروی او
می ایستد، شما چرا من را تعقیب می کنید؟ جوان جا خورده ، مات و متحیر مهری را نگاه می کند .
لحظه ای درسکوت مهری را می نگرد و مهری بازمی پرسد : شما کی هستید ؟
جوان به خودش می آید سعی می کند بروجودش مسلط شود ، نگاهی به اطرافش می اندازد و می گوید:
-خواهش می کنم مهری خانم ، اینجا صحیح نیست ، مردم نگاه امان می کنند .
مهری راه می افتد و جوان شانه به شانه او، می رود وبا خودش می گویداسم ام را ازکجا می داند.
جوان پاسخ می دهد : شما من را نمی شناسید ؟
مهری بی تفاوت پاسخ می دهد: باید بشناسم ؟
جوان با شتابی درکلام : من ام علی ، پسر مراد گورکن .
مهری بی اختیاربرمی گردد، می ایستد، سرتا پای پسر را براندازمی کند؟ علی هم . مهری حوادث گذشته که مدام از آنها فرارمی کرده، دوباره به سراغ اش می آید.
انگارکه دست و پای اورا بسته ان، مثل این که مغزش را بیرون آورده اند و به جایش کلمه ای ازگذ اشته اند، قرار دادند. به ابهت گذشته ، مراد گورکن ، مراد گورکن و پدرش..... پدرگلوله ای ازآتش، مردی که حتی درلحظه هم آرامش نداشت .. پدرش جان اش را کف دست گذاشته بود و عده ای را به دنبال خودش می کشاند. هرجا پدر بود علمی افراشته می شد و هرجا گذر می کرد جان ها یک تن می شدند و مشت ها گره می خوردند.
شعارها روایت جان بودند و روح حتی وقتی که پدررا با گلوله زدند درروزهای خونین شهریور، جسد پدرعلمی شد خونین ........
مراد گورکن هم دوش پدربود ، علی چقدر به پدرش شباهت داشت . همان ابرو همان چشم های نافذ ، چشم هایی که به دنبال راهی و ره گشایی همواره دو ، دو می زد ، مهری مراد را به همراه عکس پدردرطاقچه خانه اجاره ای قرارداده بود.
چه تلاش عبثی می کرد مهری که آن روزها را فراموش کند ، اما گذشته به حال و آینده مهری گره خورده اند.وقتی که مراد را برای کندن گور برده بودند او با چشم های خودش دیده بود ، که دسته دسته آدم ها را می آورند و لب گودال های عمیق تیرباران می کنند ، و دسته جمعی درگودال ها چال می کنند .آدم هایی که نه لباس اشان نه صورت اشان ، نه دست هایشان ، و نه فکرشان آنها را ازاینکه باهم یکجا می میرند،، پشیمان می شدند، و یا از هم جدای اشان می کرد ند، مراد با چشم های خودش دیده بود دستی را که ازمیان خاک همچون سروی برافراشته بود ، خون لخته شده اطراف مچ اش و تنها انگشتش، سرازیر بود . انگارکه زنده است ،ومثل این می مانست که شاخه گلی با ساقه ای
چوبی رو به آسمان افروخته بود ، علمی ازخون درآن دست بود .
مراد گورکن ، پدرعلی ، آن گوررا حفرنکرد نمی توانست ، او گفته بود : نه و...... اورا به گلوله بسته بودند .
این داستانی بود که مادرمهری بارها برای او تعریف کرده بود.
چه شبیه پدرش بود علی ، سیبی که ازدو طرف نصف شده بود.علی مهری را ازخیالات گذشته جدا کرد چی شده مهری ، چرا این طوری نگاهم می کنی ؟
مهری سعی می کند زبان اش را که هم چون وزنه ای سنگین سخت و تلخ شده است، به کاربیاندازد:
- قیافه ات خیلی تغییرکرده علی آقا. با آن ریش و عینک ذره بینی نشناختمت .
لحن صدای اش را تغییر می دهد :
-خوب حالا که شناختمت ، چی می خوای ؟ برای چی دنبال من می آیی؟
علی بدون اینکه از لحن مهری دلخوری به دل راه بدهد، می گوید :
می خواستم بیام خانه شما ، دیشب تا دیروقت سرکوچه اتان بودم ، راست اش ترسیدم ، نمی دانم چرا ؟ فقط ترسیدم .
مهری بی حوصله و با شتاب می گوید : چی می خوای بگی علی آقا ، چرا این دست و اون دست می کنی، من هزارتا کاردارم .
علی میان حرف مهری می پرد : سعی نکن چیزی را ازمن پنهان کنی ، همه چی را می دونم .
مهری اما هم چنان بی حوصله :
مثل گذشته فعال بودی علی آقا ، منظورت از اینکه همه چی را می دانی ، نمی فهمم .
علی : نمی پرسی دراین چند سال کجا بودم ؟
مهری می گوید،نمی خوام گذشته را به یاد بیارم علی آقا ، به اندازه کافی زجرکشیدم .
علی می گوید:خواهش می کنم این قدرسنگدل نباش مهری ، ماروزهای خوبی را باهم داشتیم ، با هم کارکردیم ، با هم مشت هایمان را گره کردیم ، فریادمان را با هم ازگلو بیرون دادیم ، چی شده مهری ، که بیرحمانه با من رفتارمی کنی این همه سال دوری و تنهایی من رو تغییرنداد اما این همه سال آزادی تورا شکسته مهری ، چرا ؟ چرا باید ازگذشته سخن نگویم، گذشته درقلب هایمان زنده است ، گذشته حال و آینده ماست.
مهری بی طاقت طوری که می خواهد سخن را تمام کند و علی را ازسرباز کند می گوید:
گذشته برای من خواب و خیالی بیش نیست علی آقا ،ٍ کابوسی که سالیان سال زندگیم را برباد داد.
خواهش می کنم علی ، برو و منو راحت بذار.
علی با ناامیدی و صدایی که گویا خودش هم به مفهوم آنها اطمینان چندانی ندارد و آخرین تلاش برای مجاب کردن مهری می گوید:
چی به سرت آمده مهری ، ما چی داشتیم که حالا ازدست داده باشیم ، چی تغییرکرده ، من به امید تو
برای تو و به خاطر آینده ، همی چی را تحمل کردم ، ماخیلی شانس........
چی تغییر کرده علی؟واقعا می خوای بدونی چی تغییر کرده ؟ چند روز برو میان مردم ، چشم هایت را خوب واکن ، به دورو برت خوب نگاه کن ، بعد بگو که چی تغییر نکرده پایه و اساس زندگی من به هم ریخته ، منمانده ام و مادری که ...... نمیتونه خودش را تا توالت برسونه و زن های همسایه ترو خشک اش می کنند ، چی برام مونده اززندگی ؟
-ماکه این زندگی را نمی خواستیم مهری ،می خواستیم ؟
-هیچکس نمی خواست ، اما فعلا" زندگی امون اینه علی آقا .ومن نمیخوام ازدیگران عقب بمونم ، بروعلی آقا ، برو، و پشت سرت هم نگاه نکن ، نمیخوام دنبالم بیایی .
مهری به تندی علی را تنها می گذارد ، دیگرشانه به شانه ی هم نیستن.مهری می رود ، تند تند ، هرلحظه تندترازقبل، و یکدفعه درخود می شکند و اشک اش سرازیرمی شود.
علی برجا ی می ماند ،مات و متحیر ، انتظارنداشت مهری را این چنین ببیند.
علی باتنی سست و خیالی ومبهم به راه می افتد ، لحطه ای می گذرد تا علی هم چون گذشته شودو شاید هم سال هایی باید بگذرد وعلی می رود...