به گزارش برنا، «مثل ماه» در غروبی دیگر از ماه مبارک رمضان با دعوت از میهمانی از حلب سوریه لحظاتی تأثیرگذار و تماشایی را از دیدار پدر و مادر با دختری را رقم میزند که هفت سال پیش و در اوج حملات داعش با رنجها و ملامتهای فراوان توسط پدر از شهرش گریخته و راهی ایران شده و اینک در یک لحظه طعم تلخ هفت سال فاصله، هفت سال دوری و فراغ به شیرینی وصال تبدیل میشود.
«فاطمه» دختری است از نبل و الزهرای حلب که در اوج جوانی و در آن روزهایی که با آرزوها و امیدهایش به آینده خود نقش زندگی میزد، به یکباره زادگاهش را در محاصره دشمنی میبیند که آمده تا همه رؤیاهایش را به یغما ببرد.
فاطمه از سوریۀ قبل از حمله داعش میگوید و روزهایی که سوریه رشک توریستها بود، روزهایی که هر کدام از شهرهای کشورش زیبایی و ویژگی منحصر به فرد خود را داشت و مردمش با صلح و به شادی در کنار هم میزیستند، اما به یکباره ورق برگشت و همه این زیباییها و خوشیها به ویرانی و ناامیدی مبدل شد.
او حمله داعش به شهر حلب را اینچنین روایت میکند که، اولین انتحاریها در حلب اتفاق افتاد، ما رفتوآمد بسیاری به حلب داشتیم و بسیاری از همشهریان ما و نقاط اطراف برای کار و خرید به حلب میرفتند، وقتی تصاویر حمله را از تلویزیون میدیدیم اشک میریختیم، جسد مردم تکه تکه شده بود، باورمان نمیشد که چنین اتفاقهایی در جریان است، اما بعد از آن کار سختتر شد چون امکان ورود و خروج از شهر وجود نداشت و اگر کسی از شهر خارج میشد اسیر یا کشته میشد، منطقه ما چهار سال در محاصره داعشیان بود.
وی ادامه داد: مثلا پدرم که مجبور بود از شهر خارج شود از راههایی میرفت که دیده نشود و در تمام مدت ما نگران بودیم که سالم برگردد و کار به جایی رسید که وقتی از خانه خارج میشد به تعداد نفرات تیر در اسلحه میگذاشت و به ما میداد تا اگر اسیر شدیم خودمان را بکشیم تا به دست دشمن نیفتیم و این از سختترین خاطرات آن روزهای من است، همه چیز قطع شده بود، ما حتی چیزی برای خوردن نداشتیم، ریشه درختها را میخوردیم یا گندمها را با سنگ له میکردیم و میخوردیم.
فاطمه همچنین یادآور شد: برای سوختمان هم وسائل و کتابها را آتش میزدیم و حتی عکسهایمان را هم آتش زدیم که به دست داعشیها نیفتد و من فقط یک دفترچه شعر و خاطره از آن روزها به یادگار دارم، روزی که شهرمان بمباران شد سومین بمب به خانه ما اصابت کرد من و خواهرم در منزل بودیم، من خواهرم را که شوکه شده بود به حیاط بردم و پس از آن اقوام و همسایهها جمع شدند و به پدر و مادرم که به منزل مادربزرگم رفته بودند خبر دادند و آنها سراسیمه برگشتند که حتی مادرم سر کوچه از حال رفت.
وی ماجرای خارج شدن از محل زندگیاش را اینگونه روایت میکند که: پس از آن که پدرم دید ما در امنیت نیستیم تصمیم گرفت ما را از شهر فراری دهد، او از من خواست که به ایران بیایم چون به لحاظ فرهنگی به ما نزدیک است و امنیت دارد، برای همین با گروهی که از شهر خارج میشدند شبانه از شهر خارج شدم، پدرم میگفت فقط زنده باشید اگر دور هم بودید مهم نیست، اما مادرم التماس میکرد که بمانم، یادآوری این لحظات برایم بسیار سخت است، حتی برادرم را دنبال من فرستاده بود که مرا برگرداند که برادرم در راه از موتور افتاده و مجروح شده بود.
فاطمه در ادامه توضیح داد: یک هفته در راه بودیم تا به دمشق برسیم، بخشی از راه را با اتوبوس و باقی راه را پیادهروی کردیم و در مواجهه با نیروهای داعش جایی مخفی میشدیم تا اینکه به دمشق رسیدیم، شرایط خطرناکی بود چون امکان داشت یا بمیریم و یا اسیر شویم ولی باز ترجیح دادیم که فرار کنیم، حتی آن زمان دو اتوبوس حامل زنها و بچهها در راه گم شد، پس از رسیدن به دمشق به منزل خواهرم رفتم و در آنجا ماندم و کنکور دادم و پس از آن به سفارش پدرم راهی ایران شده و در اینجا مشغول به تحصیل در رشته روانشناسی شدم تا بتوانم به درمان روانهای پریشان مردم آسیبدیده از جنگ در کشورم بپردازم.
این دانشجوی سوری با اشاره به اینکه من زبان فارسی را طی چهارماه آموختم، تصریح کرد: در حال حاضر هفت سال است که ایرانم و پدر و مادرم را ندیدم، خوشحالم که آنها امشب این برنامه را از تلویزیون میبینند، دلم برای خانوادهام خیلی تنگ شده، پدرم مثل یک کوه پشت ما بود و در آن شرایط شجاعانه همه ما را به نقاط امن فرستاد و خودش همراه مادرم در خانه ماندند.
در ادامه فاطمه مشغول خواندن دلنوشتهای است که برای پدر و مادر خود نوشته که پدر و مادرش وارد استودیوی برنامه میشوند، فاطمه شگفتزده شده و در کمال ناباوری با شوق و اشک آنها را در آغوش گرفته و دست پدر و مادر را میبوسد، پدر و مادری که در شرایطی سخت ناچار به گرفتن سختترین تصمیم زندگی خود شدند و فرزند دلبند خود را تنها به امید خدا به دست سرنوشتی نامعلوم میسپارند و خطرات آن را هم به جان میخرند و فاطمه امشب پس از هفتسال این بار در زیر آسمان کشوری که با مهربانی پذیرای او بوده به آغوش گرم خانوادهاش میپیوندد.