به گزارش گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری برنا، این رمان یک تریلر روانشناختی و معمایی است که راوی آن اول شخص غیرقابل اعتماد سادهلوح است.
در داستان رمان «هادس»، دختری با دو نام میریام و پاندورا، دانشآموزی در دمشق است که به تازگی سرطان را پشت سر گذاشته و به اجتماع بازگشته تا بتواند این مدت غیبتش را جبران کرده و همچنین به همراه قلش یه نام ایوان زبان آلمانی بخواند تا بتوانند پزشکی در آلمان بخوانند، ولی ماجرا فراتر از اینهاست و اتفاقات عجیبی برای او رخ میدهد. . مردی جوان به نام «الکساندر»، که در انگلیس فوتبالیست است اکنون به شهر زادگاهش یعنی دمشق برای گذراندن تعطیلات باز میگردد و میریام که از کودکی به الکساندر دل باخته سعی دارد خودش را به الکساندر نزدیکتر کند ولی الکساندر مدام در حال نظارت و مشاهدهی میریام و رفتارهای اوست.
پاندورا که در حال نزدیکتر کردن خود به الکساندر است، مجبور میشود دل برادر الکساندر یعنی استفان را بشکند. و در این بین الکساندر گذشتهی میریام را حلاجی میکند: در طی دعوایی راز بزرگ دوست الکساندر به نام فهد را که از قضا قلدر مدرسه نیز بوده ناخواسته فاش میکند و دیگر هیچکس فهد را نمیبیند و شایعهها حاکی از آن است که خودکشی کرده است. و در میریام نیز در همان زمان بیماری سرطان تشخیص داده میشود و او تحت درمان قرار میگیرد و مسئلهی فهد را به کل فراموش میکند.
الکساندر دربارهی فهد کنجکاوی میکند و وقتی مشاهده میکند میریام از طرز رفتارش با فهد پشیمان نیست، عصبانی میشود.
مادر الکساندر و استفان، در سنین کودکی فرزندانش، خانه را ترک کرده و به ایتالیا رفته. هر دو پسر هرگز دربارهی مادرشان سخن نمیگویند ولی پر واضح است که آسیب روحی دوران رشد دیدهاند. و حال الکساندر و استفان تمام عقدههای خود را سر میریام خالی میکنند.
برشی از کتاب:
Μαριαμ
دختری با دو نام؛ میریام و پاندورا
پاییز 2002، محلهی عباسیین در شرق دمشق هادس
ساختمان هادس
بعدازظهری دلانگیز در میدانِ عباسیینِ دمشقِ هادس زیبا.
طبق معمول آخرین نفری هستم که دارند انتخابم میکنند. وقتی برادر خودم عزت و غرور و احساسات خواهرش برایش مهم نیست، از بقیه چه انتظاری دارم؟ بدون توجه به بچهها، یکی از صندلیها را میکشم و پشت کامپیوتر مینشینم.
گیمنت از دو قسمت تشکیل شده، قسمتی برای بازی است و پر از صندلی و میز بزرگ و کامپیوترهای روی میز و قسمتی مانند کافهی راحت و دنجی پر از مبلهای راحتی و خوراکیها و نوشیدنیهای خوشمزه.
طبق معمول جیغ نرمین بالا میرود:
- صورتعروسکی، تو تیم مقابلی.
به صورت گندمی پر از خشمش نگاه میکنم. زبانم را درمیآورم و هدفون را برمیدارم و رو به سید ایمن میکنم و صدایش میکنم:
_ سید ایمن، پس کی بازی شروع میشه؟
آقا ایمن به سمتم میآید، لبخند پر از مهربانی به رویم میزند و میگوید:
- آفرین، هیچوقت زیر بار زور نرو!
رمان «هادس»، داستانی سریع و پرپیچ و خم دارد که مخاطبین را در مسیری بسیار بسیار تاریک با خود همراه میکند. کاراکترهای رنج کشیده و عناصر تاریک در طرح داستانی، باعث به وجود آمدن دلهره میشوند و بلافاصله اتفاق هیجان انگیز بعدی رو میشود و بر دلهرهها افزود میشود.
کشمکشها و کلنجارهای درونی میریام و رابطهی این شخصیت با اطرافیانش، نقش مهمی در پیشروی داستان ایفا میکنند. او، کاراکتری نوجوان، سادهلوح و خام است و داستان، به شکلی تند و البته تاریک و تاریکتر، از ویژگیهای شخصیتی اطرافیانش پرده برمیدارد. در واقع شخصیتهای رمان هادس، از کاراکترهای نوجوان و دبیرستانی که در بسیاری از رمانهای تریلر و معمایی و تینیجری میبینیم، شخصیتهایی بسیار غنیتر و عجیبتر و بیرحمتر دارند.
در ابتدای رمان میریام خودش را زنی بیستوپنج ساله معرفی میکند:
خورشید کمکم دارد غروب میکند، راستش دقیقاً نمیدانم درکدام خیابان به سر میبرم و اصلاً چطور شد سر از این پرتگاه درآوردهام، آن هم بعد از هفت سال.
حالت تعلیقی که دارم بسیار جالب است.
حالتی که هفت سال تمام آن را تجربه نکردم. هفت سال تمام، مانند زنده به گوری زیر خاک جیغ میکشیدم. آیا تا به حال به گوشت خورده است خاک عایق صدا باشد؟ نه؟ اما من نه تنها شنیدهام، بلکه دیدهام.
هفت سال تمام زبانم بند آمده و عروس آتش شدهام. اگر قدمی به سمت جلو بردارم، صاف پرت میشوم ته دره و اگر بخت با من یار باشد، اگر دوست داشته باشد، برای یک بار هم که شده یاور من باشد، کسی پیدایم نخواهد کرد و از همه مهمتر اینکه داماد آتش دستش به من نمیرسد.
و شاید راحت بشوم، شاید!
و اگر قدمی به سمت عقب بردارم، باز پایم به این سرزمین لعنتیام، هادس، باز میشود.
...
بیشک برایتان سؤال پیش آمده که زنی بیستوپنجساله، ساعت شش عصر در ناکجاآبادی چه کار میکند که فقط میداند دمشقِ هادس است؟ اصلاً این زن چرا اینقدر مردّد است؟ چرا قدمی با زندگی و همینطور قدمی با مرگ فاصله دارد؟ چرا بین زمین و آسمانش قدمی فاصه است؟ چرا؟
مشتاقید که بدانید؟
پیشنهاد میکنم همین الآن این کتاب را بگذارید کنار و بروید سراغ زندگیتان، چون زندگی من عین جعبة پاندورا میماند، جعبة پاندورا، چه اسم قشنگی! جعبة پاندورا!
پاندوراااا، میدانید وقتی درِ جعبة پاندورا باز شود، چه میشود؟ هرچه بدبختی است رو سرتان آوار میشود. دل شما هم مثل من میشکند! جگر شما هم مانند من کباب میشود! کتاب را کنار نگذاشتید نه؟ در جعبه را باز کردید؟ خود دانید!
پس شخصیت معمایی طرح میکند که آیا میپرد (یعنی خودکشی میکند) و یا به زندگی قبلی خود باز میگردد؟ منظور او از عروس آتش چیست، و او شروع میکند داستان زندگیاش را تعریفکردن. پس داستان بر چگونگی رسیدن میریام به نقطهی پایانی (یا همان آغاز رمان تمرکز دارد)
در صفحات آغازین رمان نوشته شده است:
تفاوت قائل شدن بین گذشته، حال و آینده، صرفاً نشاندهندهی تداوم یافتن یک توهم و اصرار لجوجانهی ما بر آن است.
آلبرت اینیشتین
هر آغازی پایانی دارد و هر پایان آغازی.
تیکتاک تیکتاک؛ صدایی از جای دور
خونی که ریخته شد.
آدمهایی که دیگر مثل سابق نبودند.
خسخس سینه، فریادها، صدای انفجار مهیب ماشین، خاکستر
تیکتاک تیکتاک، بمبی که هیچوقت خنثی نشد!
قارقار کلاغها و پوزخند زدن سگها به من!
سوء تفاهمهای کوچکی که بزرگ شدند!
تاریکی شب، صدای قدمهایی که میشنوم.
و در صفحات پایانی کتاب میخوانیم:
Οὐρανός
تیکتاک تیکتاک؛ صدایی از جای دور...
خونی که ریخته شد.
آدمهایی که دیگر مثل سابق نبودند.
خسخس سینه، فریادها، صدای انفجار مهیب ماشین، خاکستر
تیکتاک تیکتاک، بمبی که هیچوقت خنثی نشد!
قارقار کلاغها و پوزخند زدن سگها به من!
سوء تفاهمهای کوچکی که بزرگ شدند!
تاریکی شب، صدای قدمهایی که میشنوم.
تا خود صبح بر سر دوراهیام، بپرم یا برگردم به زندگی نکبتبارم؟ هوا گرگ و میش است، خورشید کمکم طلوع میکند. صدایی به گوشم میرسد، واضحتر از هر بار. با ترس میچرخم به سمت صدا.
...
«تفاوت قائل شدن بین گذشته، حال و آینده، صرفاً نشاندهندهی تداوم یافتن یک توهم و اصرار لجوجانهی ما بر آن است.»
آلبرت اینیشتین.
هر پایانی آغازی دارد و هر آغاز پایانی...
(در ابتدای رمان غروب و تاریکی و در انتهای رمان طلوع نویدبخش اتفاقی خوب است که بالاخره بشود نفسی راحت کشید)
رمان هادس در حفظ متداوم جذابیت و تعلیق خود، کاملاً موفق عمل میکند. مریم نفیسیراد سعی کرده داستان را با نثری بنویسد که هدفش، بیشتر انجام وظیفهی اصلی خود یعنی روایت داستان است و لحنی نسبتاً ساده و روان دارد.
از متن رمان:
اما من تشنهام. تشنهی دانستن. تشنهی دانستن حقیقت.
پس سرم را بالا میگیرم و به خودم در آینه خیره میشوم.
یک قدم به آینه نزدیکتر میشوم و بدنم را خوب تفحص میکنم؛ جز کبودی جزئی هیچی نیست، اما همین کبودی از کجا آمده؟ یعنی خواب نمیدیدم؟ یعنی پا به اتاقم گذاشته؟ چرا اینقدر تعجب میکنم؟ مگر نه اینکه قبلاً هم پا در اتاقم گذاشته بود؟ مگر نه اینکه تمام ظرف و ظروف را شکاند؟
باز هم تنم مورمور میشود. رعشهای بر اندامم میافتد. زانوهایم میلرزند. در همین حین در زده میشود.
- اختی، آمادهای؟
گویا مرا از بیابانی برهوت بیرون کشیدند و حالا به خودم آمدهام. با صدای خفهای میگویم:
- صبر کن.
رمان «هادس»، داستانی تأثیرگذار، تاریک و پر از تعلیق است که مخاطبین را در جهان خود غرق می کند. افکار و عواطف شخصیتها در این داستان تریلر روانشناختی و معمایی، به شکلی هیجانانگیز مورد تحلیل و بررسی قرار میگیرند که بیشک، جذابیت داستان را دو چندان میکند. این رمان برای علاقهمندان به داستانهای روانشناختی و معمایی، اثری کاملا راضی کننده خواهد بود و با اتمسفر جذاب و پیچ و خمهای داستانی خود، مخاطبین را وادار به پیشروی در داستان خواهد کرد.
نویسنده از تکنیکهایی استفاده کرده که رمان را در ژانر ادبیات پست مدرن قرار میدهد.
این کتاب یک اثر چندصدایی است و در میان اپیزودهای روایت از نام اساطیرهای یونانی استفاده شده و کتاب لهجهدار است.
هادس در اساطیر یونانی فرمانروای دنیای مردگان است. او پرسفونه را میدزد و به نزد خود میآورد و او را حبس میکند.
در خلال داستان شباهتهای زندگی میریام با پرسفونه ملموس میشود.
از متن رمان
نکند همه دست به یکی کردهاند تا بلایی سرم بیاورند؟ از این فکر رعشهای بر اندامم میافتد. من باید حرف بزنم، من باید به روانپزشکم زنگ بزنم و به او حالی کنم که همه علیهِ من توطئه کردهاند. همه میخواهند مرا سر به نیست کنند. صدای ویزویز باز در گوشم میپیچد. عصبیام. این پسِ گردن لعنتیام میسوزد. شقیقهام نبض پیدا کرده است. دستهایم میلرزند. بوی خون را حس میکنم. احساس میکنم تمام سلولهایم دارد خونریزی میکند.
ناگهان کسی از پشت دستش را دراز کرده و دست روی دهانم گذاشته و دارد خفهام میکند. تقلا میکنم.
چشم باز میکنم، هیچکس نیست. ای وای این چه بختکی است که بر من افتاده!
خدایا؟ چرا؟ چرا من؟!
به یک باره حالت دیشب برایم تداعی میشود. خشکم میزند. و قطره اشکی از گوشهی چشمهایم روی گونهام سُر میخورد. و من میفهمم. این را درک میکنم که قل شیطانی وجود ندارد. اینها همه زادهی ذهن مناند. من میریام، دختر سید وائل هادسیان، بنابر تشخیص روانپزشک از بیماری اختلال تجزیهی هویت رنج میبرم.
صدای روانپزشکم میپیچد توی گوشم: اختلال تجزیهی هویت عبارت است از وجود دو یا چند هویت یا شخصیت متمایز که به تناوب رفتار را کنترل میکنند. معمولاً این شخصیتها نام و سن و مجموعهای از خاطرات و رفتارهای ویژهی خود را دارند. در اغلب مواقع یک هویت اصلی با نام واقعی شخص وجود دارد که اینجا میشود پاندورا هادسیان که منفعل، وابسته و افسرده است. هویتهای جانشین نوعاً دارای ویژگیهایی هستند که با هویت اصلی تعارض دارند؛ مثلاً خصمانه، کنترلکننده و خود ویرانگرند که در اینجا میشود قلی که دربارهش حرف میزنی.
نویسنده روایتی بیرحمانه از زندگی میریام را روایت میکند و شخصیتهایی عجیب مانند آتشافروز و استاکر (جاسوس و زاغ سیاهچوب زن) را به ما معرفی میکند...
از متن رمان:
من و سیرین متعجب نگاهی بین هم رد و بدل میکنیم و بعد هر دو میرویم و مقابلش میایستیم. من ذرهبین و عکس را برمیدارم تا این نقش سیاه پشت گردنم را بتوانم واضح ببینم؛ Ερινύες.
سیرین هم متعجب میپرسد:
- نوشتهست؟
شانه بالا میاندازم. سیرین هیجانزده ادامه میدهد:
- به چه زبانی؟
میخواهم باز شانه بالا بیندازم که صالح میگوید:
- یونانی.
و کتاب را میگیرد جلو رویمان. همین کلمهی عجیب و مرموز هم در کتاب است. صالح از روی صفحات کتاب برایمان میخواند:
- الهههای انتقام که به یونانی ارینیئس (Ερινύες) نامیده میشوند، در اساطیر یونانی ایزدبانوان انتقام بودند. خون اورانوس زمانی که کرونوس اختهاش کرد، به روی گایا (زمین) ریخت و ائومنیدس به وجود آمدند. آنها سه تن بودند: آلکتو، مگایرا و تیسیفونه. آنها مجرمان و مخصوصاً قاتلان را تعقیب و مجازات میکردند. الهههای انتقام به شکل موجوداتی وحشتناک، نه بهطور کامل زنانه با ویژگیهایی، از قبیل نفسی سوزان، بالهایی به شکل خفاش، سری که مارها روی آن حلقه بسته بودند و خونی آغشته به سم از چشمانشان سرازیر میشد، توصیف میشوند. یونانیان از سر ترس یا شوخی آنها را ائومنیدس (به معنی مهربانان) مینامیدند.
سیرین با صدای زیری میگوید:
- منظورت چیه؟
- یعنی این یه نشانهست، طرف خواسته نشانهای بده، کسی داره از میریام انتقام میگیره.
رمان هادس ریتمی تند دارد و پر تعلیق است. و در فضایی وهمآلود و نظریهی توطئه روایت میشود.
دربارهینویسنده:
مریم نفیسیراد رماننویس، مترجم از زبانهای انگلیسی و عربی و معلم است.
وی دارای کارشناسیارشد رشتهی شیمیگرایش فیزیک از دانشگاه علم و صنعت است.
وی برگزیده جشنواره شعر ملی دانشجویی رودکی در بخش ترجمه شعر است. برگزیده جشنواره رویش در بخش داستان و شعر دانشگاه علموصنعت است. و همینطور برگزیدهی جشنواره رمان آناگ است.
از آثار تالیفی وی به رمان فیلی در اتاق که یک رمان تریلر علمیتخیلی است میتواند اشاره کرد. این رمان بر اساس لغت پساحقیقت و در ده فصل نگارش شده است و با استقبال بسیار خوبی مواجه شد.
از آثار ترجمه از زبانانگلیسی میتوان به رمان آدمهای معمولی نوشته سالی رونی برندهی جوایز کاستا و بوکر و واتر استون و... اشاره کرد.
همچنین کتاب قصه عشق نوشته اریک سگال و... اشاره کرد.
از زبان عربی کتابهای مردانی در آفتاب و سرزمین پرتقالهای غمگین غسان کنفانی میشود اشاره کرد.
انتهای پیام //