به گزارش خبرنگار گروه فرهنگ و هنر برنا؛ رمان خوب حکم گوهر گرانبهایی را دارد که با آن میتوان ساعاتی از روزمرگیهای زندگی را به لذت و با ارزش گذراند. حال اگر این رمان با فرهنگ و سنت و اعتقاداتمان هم گره خورده باشد که نور علی نور است.
این کتاب با مضمون و موضوع دفاع مقدس طی سه سال به نگارش درآمده است. در واقع «رقص بسمل» از خرداد ماه سال ۱۳۸۶ الی فروردین ۱۳۸۹ در دست تالیف بود و با توجه به اهمیت داستان، زمان زیادی صرف نگارش آن شد.
پیش از این قرار بود که این رمان، در ۱۲ فصل نوشته شود، اما نویسنده با تعدیل جزئیات داستان، تدوین کتاب «رقص بسمل» را در ۱۰ فصل به پایان رساند. او ده فصل رمان «رقص بسمل»اش را اینگونه نامگذاری کرده است: «دل دل»، «تاب تاب»، «زار زار»، «ذق ذق»، «بال بال»، «هق هق»، «پَر پَر»، «دف دف»، «لای لای» و «زم زم». این کتاب با موضوع سرگذشت یک رزمنده به نام «ابراهیم» در سالهای پس از جنگ نوشته شده است. سرگذشت یک رزمنده به نام «ابراهیم» در سالهای پس از جنگ، با هدف بیان اختلاف نسلهای قبل و بعد از دفاع مقدس، در دهههای پس از آن، در رمان «رقص بسمل» مطرح شده است.
«ابراهیم» که پس از تحمل سالها اسارت به ایران بازگشته، به خاطر تفاوت موجود بین باورهای خود و عقاید خانوادهاش از آنها فاصله میگیرد و با سفر به عتبات عالیات، با شکنجهگر عراقیاش به نام «خلف بعیم» برخورد و مسیر زندگیاش تغییر میکند. این کار از جهت روایت و زبان، رنگارنگ است. تقریبا ۷ نفر در طول داستان، ماجرا را در زمانهای مختلف روایت میکنند که یکی از آنها در حال حاضر زنده نیست. در واقع در نوشتن این رمان، نویسنده حواسش به این بود که داستان چگونه از فضاها و جهانهای مختلف روایت شود. مثلا قسمتی از داستان، یک مونولوگ است که یک دختر عقبافتاده در ۱۸ صفحه آن را میگوید. کل رمان، در ۶۰ دقیقه احتضار یک فرد در حال مرگ، رخ میدهد. نثر و زبان کتاب به شدت متأثر از حال و هوای مرگ یا با اشاره به عنوانش، یک بسمل است. این فضا هم به شدت مستعد روایت و بازی کردن با زبان است. مثلا همان دختر عقبافتاده، اصلا دارای ادبیات محاوره و عادی نیست و داستان را همانطوری میگوید که فکر میکند. این کتاب در ۴۲۳ صفحه در شمارگان ۲۲۰۰ نسخه و طراحی جلد استاد حمید عجمی منتشر شده است. با هم تکهای شیرین از این کتاب را میخوانیم که سخت عاشقانه است:
«بالاخره نگفتی دکتر چی گفت!
گفت: موقعی که بچه به دنیا میآد تو باید بالا سر زن و بچهت باشی.
نه خداوکیلی، شوخی نکن؛ راسراسی چی گفت؟
چی میخواستی بگه، مثل همیشه؛ خانوم احتیاط کنین، شما در وضعیت خطرناک و پطرناک و از این حرفا دیگه، چه میدونم، ولی خب گفت حتما باید موقعی که بچه میآد تو بالا سرم باشی.
هی نگو، به خدا اگه بتونم میآم.
هی میگم؛ به خدا اگه نمیتونیام بیا.
حرفایی میزنیها!
حرفایی میزنمها!
پریجان! خلق الله منتظرن، میخوان تماس بگیرن.
ابراهیمجان! بچه هم منتظره باباشه، میخواد باهات تماس بگیره.
میزنم زیر خنده. یک بسیجی که منتظر ایستاده و از پشت شیشه زل زده به من، وقتی خندهام را میبیند، تبسمی میکند و سرش را پایین میاندازد. دستم را کنار گوشی و دهانم میگیرم و آرامتر میگویم:
ببین پریجان! کاری نداری؟
پریجان نجوا میکند:
چرا دارم.
خب بگو!
با همان لحن میگوی:
کی میآی؟
دوباره میزنم زیر خنده.
پرسیدم کی میآی ابراهیم؟
آهنگ صداش جدی شده. سکوت میکنم؛ میگوید: «کی؟» حالا صداش به بغض نشسته:
باشه، نگو، منم یه چیزی میخواستم بگم، نمیگم.
خیلیخب، بگو.
تو اول قول بده میآی مرخصی!
نمیتونم قول بدم پریجان، به خدا نمیشه؛ حالا تو بگو، چی میخواستی بگی؟
هیچی، میخواستم بگم از اون انارها گرفتم نگه داشتم وقتی اومدی برات دون کنم.
الان که فصلش نیس. دروغ بلد نیستی، نگو.
خب تو بگو!
باشه، همین الان یه قطار دربست میگیرم میآم پیشت، خوبه؟
ناگهان صداش میشکفد:
پس نیگرشدار دم در تا من چادرمو سر کنم، یه سر با هم بریم بیمارستان، بابا ابراهیمجون، قربونت برم، دق کردم از بس تنهایی رفتم اون بیمارستان کوفتی، هر دفعه یه من میرم، هزار من برمیگردم.
با دستپاچگی میگویم:
چرا، مگه چی شده؟… الو، پریجان… صدامو میشنوی؟
آره میشنوم، هیچی؛ هیچی نشده، فقط این خانم دکتره یه چیزایی میگه.
چی میگه مثلا؟
گفتم که، همین دیگه، میگه…
بغض سنگینی در صداش لمبر میخورد. تکسرفهای میکند:
میگه بگو شوهرت حتما مرخصی بگیره بیاد پیشت. بگو دو ماه و دوازده روزه که نیومده، بگو مگه دلش از سنگه!
لحظهای سکوت میکنم. هیاهویی در ذهنم هروله میکند.
چیزی شده پریجان؟ الو… میگم نمیخوای بگی چی شده؟
آرام میگوید:
چرا، ولی قول میدی هول نکنی؟
سرمایی در تیرهی پشتم میدود. یک آن تصویر خودم را در شیشهی پنجرهی کابین میبینم که وا میرود و کش میآید. با صدایی شکسته و پریشان میگویم:
چی شده پریجان؟
دلم برات تنگ شده...»
انتهای پیام/