به گزارش خبرگزاری برنا، لیلا اسدی طی دلنوشتهای درباره روز سوم محرم نوشت:
خسته بودم، گفتم کمی بیاسایم، چشمم را که بستم، صدای زنگوله شتران و سر و صدای کودکان و زنان آن کاروان را میشنیدم. خورشید مثل همیشه بود و آسمان هم آبی اما از آن خیمهها که آنطور نزدیک به هم قرار گرفته بودند، میشد حس کرد کاروان حسین (ع) حالت دفاعی به خود گرفته است.
میان خندههای کودکان، کودکی بیش از همه شیرینزبانی میکرد و به بازی مشغول بود.
معمولاً کودک ۳ ساله آنهم دختر، دلبریهایش برای اطرافیان بهخصوص پدر خیلی جذاب است.
میان خندههای زیبای آن دختر، دورتر از کاروان حسین (ع) ایستاده بودم.
عروسکی زیبا برایم از حرم بنتالحسین تبرک آورده بودند؛ دوست داشتم آنرا به همان دختر ۳ساله بدهم.
همانطور که با موهای عروسک بازی میکردم، یکی از اصحاب نزد امام آمد و خبر داد سپاه عمر بن سعد با ۴۰۰۰ تن در آن سوی فرات قرار گرفتهاند.
این لشکر بزرگِ آماده رزم، آمده بود چه جنایتی را مرتکب شود؟
وقتی خبر به آقا رسید، آقا مشغول شانه زدن موهای دختر سه سالهاش بود. سپس امام دختر را بوسید و او را به زینب (س) سپرد و به بیرون خیمه شد.
کاروان حسین بن علی (ع) نه راه پس داشت نه راه پیش. کاروانی که تعداد نفرات آن با زن و بچه به ۱۰۰ نفر هم نمیرسید.
امام برای آنکه اصحاب را آماده کند، از داستان حضرت یحیی (ع) و نحوه کشته شدن او نزد اهل بیت و یارانش بسیار یاد کرد.
نامهای از سوی ابنزیاد به امام رسید و امام به پیک او فرمود پاسخ ابن زیاد چیزی جز عذاب نیست.
زنان بنی هاشم پس از آنکه متوجه سپاه کثیر دشمن شدند، هر کدام به فرزندان خود و همدیگر نگاهی میکردند و آه سردی میکشیدند.
ای خدای حسین!
حسین تو در این جنگ نابرابر چه خواهد کرد؟
حتی فکرش هم آزاردهنده بود.
پیک دوم از سوی لشکر عمر بن سعد به سوی حسین (ع) شد. پرسید عمر بن سعد میخواهد بداند برای چه در کربلا ماندهای؟
امام پاسخ داد: مردم شهر شما به من نامه نوشتند و مرا دعوت کردهاند و اگر از آمدن من ناخشنودید، باز خواهم گشت.
چقدر بد امانتدارانی بودند جماعت آن زمان! که گاهی حضرت فاطمه (س) شبانه به در خانه انصار میشد تا آنان را برای با بیعت با علی (ع) دعوت کند و آنان در را به روی دختر رسولالله (ص) میبستند و گاهی هم فرزند رسولالله (ص) را دعوت میکردند و او را با شمشیر و خنجر پذیرا میشدند.
آن پیک با پاسخ امام به سوی عمر بن سعد شد.
و پس از آن همان دختر دوان دوان به خیمه بابا آمد تا از بابای خود چیزی بستاند تا با او بازی کند.
دختر شیرینزبان نمیدانست روزی سر بدون تن پدر را به او میدهند تا او را آرام کنند.
و ای کاش من بودم در خرابه شام و آن عروسک را به خودش میدادم.
دیدم رقیه (س) در حالی که دست به روی سر و صورت پدر میکشید، رو به عمه کرد و گفت:
محبتّت خجلم کرده عمّه! دست بدار
برای زلف به خون شسته شانه لازم نیست
به کودکی که چراغ شبش سر پدر است
دگر چراغ به بزم شبانه لازم نیست
چشمم را که باز کردم، همان عروسک کنار سجادهام آرام گرفته بود. رویش نوشته بودند یا رقیه بنت الحسین بنفسی انت.
انتهای پیام/