امروز بیشتر پسرهای متوسطه پسرانه امام رضا(ع) واحد 3 چفیه بستند. بعضیهایشان سربندی هم به پیشانی دارند. یکی از بروبچههای بسیج، با مشتی پیشانیبند از راه میرسد و در چشم برهم زدنی، بین بچهها تقسیم میشود. هر دوست برای دیگری میبندد؛ صحنهای آشنا که مثلِ آن را بارها در مستندهای دوران دفاع مقدس، قبل آغاز عملیات دیده بودیم. حالا هر پیشانی به نامی از اهل بیت(ع) از «یا زهرا(س)» «یا حسین(ع)» و «یا عباس(ع)» نشانهدار شده.
بهترین جای سالن، درست وسط مجلس، به جایگاه مهمان اختصاص پیدا کرده و با عود و اسپند و گل و گلاب پذیرایش خواهند شد. با جمع شدن بچههای مدرسه، همهمه فضای مجلس را پر میکند. هر چند تمام سعیشان را میکنند که حرمت نگه دارند و کمکم آماده حضور در محضر این مهمان عالی مقام شوند ولی باز هم شیطنتهای نوجوانی را با خود به مراسم میآورند.
جمعی از دانشآموزان مدرسه همسایه، از واحد 4 مدارس امام رضا(ع) نیز همراه مدیر و معلمان به این مراسم دعوت شدند. بالاخره گل پرپر کربلای جبههها از راه رسید و بر دستان دانش آموزان تا دل مجلس تشییع شد. بر پرچمی که دور پیکر شهید پیچیده شده و حالا، پیراهن ابدی اوست، نوشته شده: «عملیات رمضان، شرق بصره». این، همه شناسنامه اوست.
چه خوب گفت مداح مراسم: «در این روزگار که همه به دنبال شهرت و نام و نشان میگردند، پسری همسن و سال شما دانش آموزان رفت و نه تنها، جانش را، بلکه نام و نشانش را فدای دین ووطنش کرد.» پس ازساعتی ذکر مصیبت و سینه زنی و وداع با شهید سرفراز وطن، مجلس به پایان رسید.
برکت عطر شهید
با چند تن از دانش آموزان واحد 3 امام رضا(ع) که هنوز در حال و هوای مراسم بودند، باب گفتوگو را باز کردیم. از محمدصالح مرتضایی که شاخه گل گلایل سفیدی به دست داشت پرسیدم، گل را برای چه میخواهی؟ با لحنی حاکی از باور گفت: پاهای مادرم چند وقتی است، دچار یک بیماری شده. باید عمل کند. به معلمم که گفتم، به من توصیه کرد که اگر امروز به شهید گمنام متوسل شوم، به امید خدا شفا پیدا خواهد کرد. گل را میبرم، بو کند تا از برکت شهید، پاهایش دوباره سلامتی پیدا کنند.
دانش آموز دیگری با دو شاخه گل سرخ و سفید هم در حال خروج از مراسم است. از او که نامش احمدرضا علیزاده است، پرسیدم چرا دو شاخه گل از کنار پیکر شهید برداشتی؟ در جوابم گفت: عضو هیئت امام رضاییهای سنوحی هستم. این دو شاخه متبرک را میخواهم برای هیئتمان ببرم و آنجا نصب کنیم تا همه استفاده ببرند.
شاید وقتش که برسد
به سراغ سه تا از پسرها که گوشهای از سالن نشسته بودند و در سکوت به رفت و آمد بچهها خیره مانده بودند، رفتم و پرسیدم: تا حالا شهید از نزدیک دیده بودید یا در مراسم تشییع شرکت داشتید: دو تا گفتند، نه و دیگری جواب مثبت داد. پرسیدم، مراسم و مهمان را چطور دیدید؟ جالب است که هر سه گفتند که مراسم سنگینی بود ولی حالمان خیلی خوب شد. حضورش را حس کردیم.
هنوز چشمانشان از اشک تازه بود. گفتم، اگر جنگی باشد، میتوانید مثل او باشید. فدای دیگران شوید؟ آن یکی که تجربه و سن و سال بیشتری داشت، گفت: خیلی دوست دارم، ولی الان نمیدانم. باید وقتش برسد ببینم برای چنین فداکاری بزرگی، این قدر بزرگ شدهام؟!
ستارههای دنبالهدار
کنار در خروجی، با چفیه مشکی ایستاده. مثل بسیجیهای سر پُست. قدوقامت آنچنانی ندارد ولی وقتی پرسیدم، بسیجی هستی که چفیه داری؟ با قوت گفت: بله. عضو بسیج مدرسهام. از یاسین قاسمی معنی این شال گردن آشنا را پرسیدم. گفت: یعنی من دنبالهرو راه شهدا هستم. باز پرسیدم: مثلا چطوری؟ گفت: من تنها پسر خانواده هستم. شنیدم گوش دادن به حرف مادر مورد پسند شهداست. برای همین توی همه امورات خانه کمکحالش هستم.
در حیاط مدرسه هم از سینا درخشان که کمسن به نظر میرسد پرسیدم، توی مراسم بودی؟ از شهید چیزی هم خواستی؟ مکثی کرد و گفت: بله. شهید از سرزمین کربلا برگشته. خواستم برات کربلایم را امضا کند.
درست میگفت، شهیدان درخشانترین ستارهها هستند. نه از آنهایی که به عنوان سلبریتی میشناسیمشان. آنهایی که در پیچی از تاریخ اسلام فدا شدند و شعاع نورشان، راه هدایت را برای نسلهای پس از خودشان روشن کرد.
انتهای پیام/
مصاحبه: سارا صالحی