به گزارش گروه فرهنگ و هنر برنا؛ کتاب «در هالهای از غبار»، نخستین زندگینامه پژوهشی و مستند از زندگی سردار جاویدالاثر احمد متوسلیان، در ۲۲ فصل تدوین شده است که زندگی این فرمانده از دوران کودکی تا زمان اسارتش در ۱۴ تیرماه ۱۳۶۸ روایت میشود. در این اثر تلاش شده ابعاد پنهان شخصیت احمد متوسلیان بیش از پیش در خلال صحبتهای دوستان و خانوادهاش مورد واکاوی قرار بگیرد. این کتاب با قطع جیبی، در ۲۵۵ صفحه به رشته تحریر در آمده است.
«در هالهای از غبار» اولین کتاب از مجموعه بیست و هفتیها است که به روایت زندگی و خاطرات بیست و هفت فرمانده از فرماندههان لشکر ۲۷ محمد رسولالله میپردازد.
این اثر را میتوان اولین کتابی دانست که به صورت کامل و مجزا به بازگویی زندگی حاج احمد متوسلیان پرداخته است، ولی باز هم نمیتوان گفت که در این راستا حق مطلب ادا شده، چراکه ابعاد شخصیتی این سردار سپاه به خوبی واکاوی و بیان نشده و بهتر بود در کنار وقایعی که از زندگی متوسلیان و حضورش در جبهه جنگ بیان شده، خاطرات پیش از انقلاب و دوران دانشجویی او بیشتر مورد کنکاش و واکاوی قرار میگرفت.
این کتاب، اثر مستند تحقیقی و سرگذشتپژوهی است که شامل اسناد، روایات و گفتههای اطرافیان و نزدیکان متوسلیان میشود، به گونهای که هرکس درباره ایشان خاطره یا حرفی داشته در این کتاب از آن استفاده شده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«… ساعتها از رفتنشان میگذشت و ما هیچ خبری از آنها نداشتیم. ترسیده بودم؛ ترسی مثل کابوس ناراحتکننده آزارم میداد. هر چه فکر میکردم، نمیدانستم علّت این همه نگرانی و هراس چیست. مدّتی را در حالت گیجی گذراندم. یکدفعه موضوع تازهای تمام صفحة ذهنم را اشغال کرد. از همانجا به یاد صحبتهای حاجی افتادم. صحبتهای آن شب او، مثل پتکی محکم بر سرم میکوبید. موضوع چنان بر ذهنم فشار میآورد که باعث شد با ترس و لرز خودم را به همّت برسانم. او از بس به جاده خیره شده بود، نگاهش پر از خستگی بود. با نگرانی گفتم: برادر همّت، چیزی میخواهم بگویم. ولی نمیدانم چطور بگویم!
همّت، بدون اینکه نگاهم کند، گفت: چیه برقی، چی میخواهی بگی؟
گفتم: باور کن حاجی، نمیدانم چطور بگویم!
همّت که از طرز صحبت کردن من نگران شده بود، با کنجکاوی پرسید: چی میخواهی بگی؟ خبری از حاج احمد شنیدی؟
از گفتن آنچه که میدانستم، اکراه داشتم. با توجّه به صحبتهای چند شب پیش، این فکر برایم تداعی شد که حاج احمد، یا اسیر شده است یا شهید. گفتم: راستش را بخواهی، حاج احمد دیگر برنمیگردد.
همّت با شنیدن این جمله، مثل اینکه از خواب عمیقی بیدار شده باشد، نگاهی به من کرد و پرسید: چرا این حرف را میزنی؟
ناچار تمام آنچه را که حاج احمد در آن شب برایمان تعریف کرده بود، گفتم. رنگ چهرة حاج همّت پرید و حالش دگرگون شد. ساکت نگاهش میکردم که یکدفعه با غیظ، نگاهی به من کرد و گفت: «برقی، الهی لال بشی، این حرف چیه که میزنی!» این را که گفت، با عصبانیت از من رو گرداند و به سمتی رفت. قبل از این که دور شود، گفتم: این که گفتم، همان چیزی بود که خود حاج احمد گفته. حالا من هم تصور میکنم که دیگر برنگردد. همّت دیگر حتی نگاهی هم به من نینداخت و غضبناک، دور شد.»
انتهای پیام//