از همان اولین فیلمم آتیلا پسیانی کنارم ایستاد و با بزرگواری برای من بازی کرد تا آخرین فیلمم «متأسفانه» که فیلم کوتاه ارزانی بود و آتیلا مثل همیشه کنارم بود و به برکت حضور او، الهام کردا هم (که دوست داشت برای اولین بار همبازیِ آتیلا شود) آمد و هر دو بدون این که یک ریال پول بگیرند، یکی از سختترین کارهایشان را که برای هر کدام یک تکپلانِ سراسر دیالوگ یازدهدقیقهای بود بازی کردند. یا آن شب سخت سرد زمستانی در کُردان که نوبت بازی آتیلا بود و ما از سر شب، سهچهار ساعتی نورش را آماده کرده بودیم و گوشی من زنگ خورد و نام رضا حداد روی صفحه نقش بست. رضا حداد؟ دوازده شب؟ چه کاری ممکن است با من داشته باشد؟
- شاهرخ میخوام یه خواهشی ازت بکنم. امشب ستاره جایزۀ بازیگری تئاتر فجر رو برده. آتیلا خیلی خوشحاله. ما یه جشنِ کوچولو برای ستاره گرفتیم ولی آتیلا با ما نمیآد. میگه نیم ساعت دیگه باید سر صحنۀ تو باشه. یه لطفی میکنی یه زنگ بهش بزنی و یه بهانهای بیاری که کارِتون یه خرده عقب افتاده تا اونم تو جشنِ ستاره باشه؟
- خب معلومه رضا. من اگه میتونستم خودمم میاومدم همین حالا. آتیلا که جای خود داره.
- دمت گرم. فقط نگو من بهت زنگ زدم. قسمم داده. ناراحت میشه.
آتیلا، در حال رها کردن جشن مهم شادمانی دخترجانش بوده تا سر صحنه بیاید. و نمیخواسته برای این کار حتی نیم ساعت کارِ ما را عقب بیندازد. به این انسان چه باید میگفتم؟ چه باید بگویم؟ بگویم به خاطر این که ازت دور هستم متوجه نبودم که تو هم مثل هر آدم دیگری، بیمار میشوی و نیاز به دوستانی داری که همراهت باشند؟ که حالت را بپرسند؟ که نازت کنند تا در آن حال بد بیماری، دلت نگیرد و غصه نخوری؟...*
شاهرخ دولکو
*متن کامل این مقاله را در صفحات 56و57 بیستوششمین شمارۀ «فیلم امروز» بخوانید.
انتهای پیام/