به گزارش خبرگزاری برنا، صدای جیغ زینب در خانه پیچید. قادر نیمخیز شد و نگران فریاد زد: چی شده؟ چرا این دختر جیغ میکشه؟
در اتاق باز شد و زینب هیجانزده و خوشحال وارد شد و پشت سرش هم سلیمه. صدای زینب از شدت شعف میلرزید.
_ قبول شدم آقاجان. قبول شدم.
قادر متعجب و کمی نگران از سلیمه پرسید: چی میگه این دختر؟!
سلیمه خندید و جواب داد: دانشگاه قبول شده.
گل از گل قادر شکفت. لبخند بر لبانش نشست و رو کرد به زینب.
_ ها ماشالله دختر. چه کردی. دمت گرم.
بعد انگار که یاد چیزی افتاده باشد پرسید: حالا چی قبول شدی؟
صدای زینب لرزید.
_ پزشکی آقاجان، پزشکی. و اشکش سرازیر شد. قادر از ته دل خندید.
_ ها ماشالله خانم دکتر خودم.
چشمهای سلیمه هم خیس بود. گفت: قراره دخترمون دکتر بشه مرد. سرمون بالاست جلوی مردم.
قادر بغضش را فرو داد و گلویش را صاف کرد.
_ ها بله، پس چی فکر کردی؟ دختر خودمه، خانم دکتر من. سرافرازم کرده پیش در و همسایه و فک و فامیل.
و بلند شد و پیشانی زینب را بوسید. زینب که پنداری دلش برای آغوش پدر تنگ شده بود معطل نکرد و خودش را در بغل قادر رها کرد. قادر خندید و زینب را بیشتر به سینه فشرد. سلیمه پدر و دختر را میدید و کیف میکرد.
قادر از زینب پرسید: راستی کجا قبول شدی آقاجان؟
زینب از آغوش پدر بیرون آمد و به مادر نگاه کرد. سلیمه به جای او آرام و مردد جواب داد.
_ تربت حیدریه.
قادر اخم کرد.
گرما و شرجی نفسها را تنگ میکرد. قادر بادبزن به دست روی ایوان خانه نشسته بود. صدای دریا میآمد. قادر سیگاری گیراند و گفت: حالا نمیشد یه جای نزدیکتر قبول بشه؟
_ مگه دست اون بوده؟! برای همین هم میدونی چقدر زحمت کشید تا قبول شد؟ چه شبها که تا صبح چشم روی هم نذاشت. یادته که؟
قادر دود سیگار را در هوا رها کرد و گفت: ها بله، یادمه اما تربت حیدریه خیلی دوره. اینجا کجا و تربت کجا؟
سلیمه دنباله حرفش را گرفت.
_ چقدر بچهام درس خوند. یه سال صبح تا شب، شب تا صبح خوند. میگفت نمیخوام آقاجانم اذیت بشه. میدونم پول
شهریه نمیتوونه بده. باید هر طور شده دانشگاه دولتی قبول بشم.
چشمهای قادر پر از اشک شد. رویش را برگرداند تا سلیمه چشمهای خیسش را نبیند. سلیمه باز هم گفت: از بچگی دوست داشت دکتر بشه. همه معلمهایش میگفتن این دختر آینده داره، بزارید درس بخوونه.
قادر آمد وسط حرف سلیمه.
_ مگه نذاشتیم؟ من که شش سال آزگار هر روز با موتور کلی راه بردمش مدرسه و برش گردوندم تا بتوونه درسش رو بخوونه. چیزی برایش کم نذاشتیم، خب البته در حد بضاعت. چهکار کنم؟ دست و بالم تنگ بود. خودت که بهتر از من میدونی.
سلیمه دلسوز و مهربان به قادر نگاه کرد.
_ ها که میدونم. توی این آبادی که دختر را به زور تا کلاس پنجم میفرستن، تو گذاشتی دخترت دیپلم بگیره. وقتی هم گفت میخوام برای دانشگاه بخوونم، گفتی بخوون، بخوون تا به جایی برسی.
قادر ته سیگارش را خاموش کرد و گفت: درس خووندن که دختر و پسر نداره. اتفاقاً دخترها بیشتر هم باید بخوونن. خدا شاهده از وقتی فهمیدم دانشگاه قبول شده انگار دنیا رو بهم دادن.
سلیمه ذوق زده گفت: دکتری قبول شده مرد. خانوم دکتر میشه برای خودش.
_ ها بله، پس چی؟ دختر خودمه. خانم دکتر منه.
سلیمه التماس کرد.
_ پس بذار بره درسش رو بخونه.
قادر سیگار دیگری آتش زد و گفت: آخه چهجوری؟
نگاه زینب به سقف خیره مانده بود. شب از این پهلو به آن پهلو کرده بود تا خود صبح. خواب جن بود و چشمان او بسم الله. دو سه روزی میشد که خواب به چشمانش نیامده بود. غصه خوردن کارش بود و گریه کردن بارش. یکسال زحمت کشیده بود. خواب و خوراک را بر خودش حرام کرده بود تا رشته پزشکی قبول شود، آنهم دانشگاه دولتی. مراعات جیب پدرش را کرده بود و ملاحظه حال خانواده را. مگر یک کارگر ساده میتوانست از پس شهریه دانشگاه آزاد بربیاید، آنهم رشته پزشکی. خودش هم که کاری بلد نبود جز درس خواندن. روزی که سلیمه او را برد تا راهی مدرسهاش کند در گوشش گفت: دخترم، با حال و روز ما اگر میخواهی به جایی برسی فقط درس بخوون. تا میتوونی بخوون.
و زینب کوچک از همان لحظه و همان روز که میخواست کلاس اولی شود، این نصیحت مادر را آویزه جانش کرد. از سال اول تا دیپلم شاگرد اول کلاس بود و دانشآموز ممتاز منطقه. زینب میدانست که اگر بخواهد برای خانوادهاش کاری کند تنها راهش درس خواندن است. کف دستهای پینه بسته و پاشنه پاهای قاچ خورده پدر را که میدید دلش ریش میشد. کمردرد و زمینگیر شدن مادر را که میدید دلش میگرفت. میخواست همه نداشتههای خود و خانوادهاش را جبران کند و خوب میدانست که تنها راهش درس خواندن و ادامه تحصیل و دانشگاه رفتن است. زینب خیره به سقف، تمام آنچه را که در سالهای تحصیل بر او گذشته بود مرور کرد. یکسال آخر اما، چیز دیگری بود. روزی ۱۶ ساعت مداوم درس خواندن کار آسانی نیست. نه کلاس کنکوری، نه معلم خصوصی، نه تست و آزمون آزمایشی. زینب خودش بود و همت و ارادهاش. اما حالا که رشته مورد علاقهاش قبول شده بود...
قطرههای اشک از چشمانش سرازیر میشد و بالش زیر سرش را خیس میکرد. در اتاق باز شد. سلیمه بود. چشمان سرخ و اشکهای زینب را که دید مکث کرد. بعد آرام گفت: بیا آقاجانت باهات کار داره.
قادر سر سفره نشسته بود و صبحانه میخورد. زینب را که دید جابهجا شد و گفت: بیا آقاجان، بیا بنشین ناشتایی بخور.
زینب آرام گفت: اشتها ندارم.
قادر میدانست که دخترش چه رنجی میکشد. حواسش به حال او بود. گفت: باشه آقاجان، پس بیا دو کلام حرف حساب بزنیم.
زینب نشست. قادر حرفهایش را سبک و سنگین کرده بود از قبل، اما حالا زبانش نمیچرخید و نمیدانست از کجا شروع کند. سلیمه کار قادر را راحت کرد وقتی رشته کلام را به دست گرفت.
_ آقاجانت میگه کاش یه شهر نزدیکتر قبول شده بودی.
زینب بغضش را خورد و گفت: همین هم کار هر کسی نیست، کلی برایش زحمت کشیدم.
قادر مهربانانه گفت: میدونم آقاجان. بیخبر نیستم که. میدیدم چقدر زحمت میکشی و روز و شبت رو به هم دوختی تا قبول بشی. اما آقاجان چطوری میخوای تک و تنها توی یه شهر غریب زندگی کنی؟
زینب آهسته و با تردید جواب داد: خوابگاه میگیرم.
سلیمه امیدوار پرسید: خوابگاه داره توی خود دانشگاه؟
زینب آرامتر گفت: نه، اما بیرون دانشگاه برای خودم خونه میگیرم.
قادر سوال کرد: تنهایی؟!
_ نه خب، با چند تا از دانشجوهای دیگه.
_ مگه کسی رو میشناسی؟ از دوستانت کسی قبول شده اونجا؟
_ از دوستانم که نه، اما با دانشجوهای دیگه آشنا میشم.
_ چطوری؟ ندیده و نشناخته؟ مگه میشه با کسی که نمیشناسی و نمیدونی خانواده و پدر و مادرش کیه همخونه شد؟! حرف یه روز و دو روز که نیست.
بغض زینب شکست. با گریه گفت: من خیلی زحمت کشیدم آقاجان، میخوام برم دانشگاه.
قادر نمیتوانست اشکهای دخترش را ببیند، دلش را نداشت. تلنگرش میزدند اشک خودش هم درمیآمد. سعی کرد صدایش نلرزد و گفت: ها بله، میدونم زحمت کشیدی، میدونم دوست داری بری دانشگاه، برای خودت خانم دکتر بشی، اما آقاجان، تو اونجا غریبی، کسی رو نمیشناسی. حالا اگر اگه دانشگاهت خوابگاه داشت باز یه چیزی. میدونی چهقدر از ما دوری؟ کی میخواد بهت سر بزنه؟ من یا مادرت؟ کی میخواد بهت رسیدگی کنه؟ اگه مریض بشی کی میخواد یه قاشق جوشونده بریزه توی گلوت؟ فکر ما هم باش. دشمنت که نیستیم، ننه و باباتیم. دلمون هزار راه میره توی یه شهر غریب، نه آشنایی، نه کس و کاری، نه دوست و فامیلی، نه سرپناه درستی، چطوری میشه آخه؟
زینب هیچ نمیگفت و فقط گریه میکرد. سلیمه که ساکت بود گفت: اگه گرفتار کار آقاجانت نبودیم ما هم جمع میکردیم و میامدیم اونجا. اینجوری هم تو تنها نبودی و هم خیال ما راحت بود. اما آقاجانت کارش رو چهکار کنه؟ این یه کف دست زمین زراعی رو چهکار کنیم؟ خونه رو به کی بدیم که خرابش نکنه تا برگردیم؟
قادر رو به زینب گفت: میدونی که نمیشه آقاجان وگرنه دریغ نداشتم. حال و روز ما رو که میبینی.
زینب به جای جواب زار زد. سلیمه اشک را از چشمهایش گرفت. قادر از درون شکست.
_ من دارم میرم، کاری ندارید؟
سلیمه و زینب هاج و واج قادر را دیدند که روبهرویشان ایستاده است. سلیمه با تعجب پرسید: کجا؟!
قادر ساکت کوچک در دستش را سبک و سنگین کرد و جواب داد: میرم تربت حیدریه.
سلیمه و زینب همزمان پرسیدند: تربت حیدریه؟!
_ ها بله، دو روزه میرم و میام. زود برگشتم.
سلیمه گفت: تربت حیدریه برای چی؟! چه بیخبر؟ چرا چیزی نگفتی؟
قادر رفت طرف در و پاسخ داد: میرم یه پرسوجویی کنم و برگردم. شهر رو هم ببینم. تا حالا تربت نرفتم.
زینب گفت: آقا جان من رو هم میبردی.
قادر با محبت به زینب نگاه کرد.
_ نه آقاجان، یه کارهایی مردونه است، کار خودمه. دفعه بعد ایشالله با هم میریم.
سلیمه گفت: اونجا کسی رو نمیشناسی. جایی رو بلد نیستی.
قادر همانطور که کفشهایش را به پا میکرد جواب داد: یاد میگیرم. بالاخره که باید یاد بگیرم. قراره دخترمون بره اونجا درس بخوونه. خب نباید راه و چاه رو یاد بگیرم؟
و قبل از اینکه سلیمه یا زینب چیزی بگویند خداحافظی کرد و در را بست و رفت.
زینب که اصلاً باورش نمیشد خودش را انداخت در آغوش سلیمه. کورسوی امیدی در دلش تابیدن گرفته بود.
دل زینب مثل سیر و سرکه جوشید و دل سلیمه هزار راه رفت تا قادر برگردد. سلیمه به زینب میگفت: آقاجانت همچین دست و پا و سر و زبونی نداره که. یه دفعه پا شد رفت کجا؟ نه خبری، نه صلاح و مشورتی. این مرد از اولش هم همینطوری بود. هر کاری دلش میخواست میکرد.
زینب اما امیدوار بود.
_ حالا که رفته، ایشالله خوشخبر برگرده. تا مهلت ثبتنام دانشگاه تموم نشده باید برم تربت حیدریه.
_ حالا بذار برگرده ببینیم اصلاً برای چی رفته. به ما که چیزی نگفت. یه دفعه فیلش یاد هندوستان کرد و رفت که رفت.
سلیمه به زبان غر میزد اما میدانست که قادر برای چه رفته است. خبر داشت که چقدر زینب را دوست دارد و دلش میخواهد دخترش هر طور شده بتواند درس بخواند. گویی که چیزی تازه به فکرش رسیده باشد از زینب پرسید: نمیتوونستی انتقالی بگیری بیای یه شهر نزدیک خودمون؟
زینب جواب داد: باید یه ترم بخوونی، بعد تقاضای انتقالی بدی. تازه اونهم شرایط داره، به این راحتیها نیست.
همه خواب بودند که سر و صدا شد. زینب که تمام شب را بیدار بود سراسیمه دوید تا ببیند چه خبر است، سلیمه هم به دنبال او. قادر آمده بود. جعبه شیرینی به دست ایستاده بود و میخندید. زینب که جعبه شیرینی و خنده پدر، قوت قلبش شده بود گفت: خوش اومدی آقاجان، خوشخبر باشی.
قادر بلند خندید و گفت: معلومه که خوشخبرم.
سلیمه پرسید: چی شد؟ چهکار کردی؟ کجا رفتی؟
_ همه جا رفتم، همه کار کردم. رفتم دانشگاه. پابوس امام رضا هم رفتم. راهی نبود تا مشهد.
زینب پرید وسط حرف پدر.
_ خب؟ چطور شد؟
_ هیچی آقاجان، آماده شو ایشالا چند روز دیگه بریم برای ثبتنام دانشگاهت.
زینب باور نمیکرد آنچه را شنیده است. ناباورانه پرسید: دانشگاه؟! ثبت نام؟ یعنی میتوونم برم دانشگاه؟
_ ها بله که میتوونی. چرا نتوونی دخترم؟
سلیمه به جای زینب گفت: آخه برای زندگی کجا بره؟
قادر مطمئن جواب داد: خب بره خوابگاه دانشگاه. نوساز هم هست. همه چیز هم داره.
زینب که سر در نمیآورد پدرش چه میگوید، با تعجب گفت: ولی دانشگاه که خوابگاه نداره! من خودم پرسیدم.
قادر جعبه شیرینی را به دست سلیمه داد و گفت: بله نداشت اما تا مهر که دانشگاه تو شروع بشه خوابگاه دخترها هم راه میفته.
زینب در حالی که چشمهایش به اشک نشسته بود پرسید: کی خوابگاه برای دخترها ساخته؟
قادر جواب داد: پرسوجو کردم گفتن بنیاد ۱۵ خرداد. انگاری تا حالا ۱۰ خوابگاه برای دانشجوهای دختر ساخته و امسال هم ۵ تا دیگه رو افتتاح میکنه که یکیاش برای دانشگاه تربت حیدریه است. خلاصه که خانم دکتر خوابگاهت هم جور شد. حالا با خیال راحت برو و درس بخوون. نزدیک امام رضا هم هستی، خود آقا هوایت رو داره.
زینب نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد. از خوشحالی فریاد زد و در آغوش پدر جا گرفت. سلیمه که خوشحالی پدر و دختر را میدید سر را بالا گرفت و زیر لب گفت: خدا براشون بسازه که آینده دختر ما رو ساختن.
انتهای پیام/