درست شب 20/7/65 بود به گردان ما (504 ابوذر) اعلام شد تعدادی را برای زیارت ودیدارحضرت امام (ره) اعزام کنید خبر به سرعت درمقر گردان زبان به زبان و دهان به دهان پیچید وهرکس آرزوی این دیدار را در دل داشت و به جرأت می توانم بگویم همه این آرزو را داشتند، در دلهایشان قلقله وهمهمه ایجاد شد وهرکس دوست داشت او هم جزء آن دسته ی ملاقات کننده با پیر ومرادشان باشد، فرصت نبود بایستی در مدت کوتاه یکی دوساعته هم افراد مشخص می شد وهم اینکه همان وقت اعزام می شدند. بالاخره شانس با بنده همراه شد وبه همراه 6 نفر از همرزمان خوب وعزیز قرار شد به مقر تیپ امیرالمؤمنین (ع) جهت اعزام به تهران حرکت کنیم ساعت حدود 10 شب بود که شهیدِ گرانقدر، مجید کشکولی یک دستگاه تویوتا را برای رفتن آماده کرد، درست در آخرین لحظه حرکت توفیق این دیدارصرفاً به علت بی سعادتی از من سلب شد و از قافله جا ماندم اما بقیه افراد از منطقه چنگوله به سمت بانروشان مقر تیپ حرکت کردند. بقیه افراد با اندوه و افسوس نگاهمان را بدرقـه راهشان کردیم نیمه های شب بود که به ما خبر دادند در بین راه افراد به کمین دشمن خورده وهمه شهید شده اند. صبح زود به همراه تعدادی از رزمندگان به محل حادثه حدود 20 کیلومتری مقر گردان رفتیم حادثه واقعاَ تکان دهنده بود.
از این به بعد ماجرا را از زبان یکی از همرزمان که از آن واقعه جان سالم بدر برده است نقل می کنم. وی، می گوید تعداد سه نفردرجلو تویوتا بودیم، من در کنار در نشسته بودم، شهید کشکولی هم پشت فرمان بود درست در همان لحظه اول تیراندازی، گلوله به ایشان اصابت کرد وشهید شد وهمین مسئله باعث شد ماشین در کوتاهترین مسیر از جاده منحرف بشود و به خاکریز کنار جاده خورد ومتوقف شد، به فکرم آمد که خودم را به بیهوشی (مرگ) بزنم وهمان لحظه به در ماشین تکیه زدم که به محض باز شدن در، پایین بیفتم، یکی از منافقین به ماشین نزدیک شد وبه خیال اینکه شیشه ماشین بسته است با سنگی خواست شیشه را بشکند اما چون شیشه پایین بود سنگ به صورتم خورد ولی من از خودم حرکتی نشان ندادم، در ماشین را که باز کرد پایین افتادم، سرم به زمین رسید اما پاهایم داخل ماشین گیر کرد، بغل دستیم مجروح شده بود، از محل اصابت گلوله خون زیادی بیرون می زد، ایشان را از روی من بیرون کشید واین باعث شد که خون زیادی روی صورت و لباسهایم بریزد، نفر بعدی را هم بیرون کشید و همچنان پاهایم داخل ماشین وسرم روی زمین بود، همه اینها باعث شد بدنم کاملاَ خون آلود شود، درنهایت پاهای مرا هم به زمین انداخت؛ مجروحان وشهدا را در کنار هم ردیف کردند، من هم دربین آن ها بودم، جیبهایمان را خالی کردند، ساعت، انگشتر و پولهای همه را از جمله ساعت وانگشتر مرا هم در آوردند، انگشتر من که موقع وضوگرفتن، به سختی از انگشتم بیرون می آمد آن شب باتماس دست او با انگشتانم به راحتی بیرون آمد و آن را برداشت، کمربند(فانسخه) مرا باز کرد، یک طرف آن را گرفت وچنان کشید که یک چرخ کامل خوردم بطوری که تمام بندهای کمربند شلوارم پاره شد، فانسخه بیرون آمد وآن را نیز برد، نمی دانم چه شد که به من مزنون شد و گفت که می دانم زنده ای بیا همراه ما برویم ولی من همچنان هیچ حرکتی از خودم نشان نمی دادم؛ دهانم نیمه باز بود انگشت وسطش که اتفاقاً خاک آلود هم بود تا حلق در دهانم فرو کرد وحدود 20 – 30 ثانیه نگه داشت تا بفهمد نفس می کشم یا نه؛ ولی من نفسم را حبس کردم حتی عصبانی شد وبا قنداق اسلحه به صورتم زد، اما خداوند کمک کرد و کوچکترین عکس العملی از خود نشان ندادم وهمانطور بی حرکت ماندم، در نهایت تصمیم گرفتند بعد از بردن وسایلمان، دونفر از دوستان را که سالم بودند از ما جدا کرده وبا خود ببرند، چند متری از ما فاصله گرفته بودند، یکی از بغل دستی ها ی من که مجروح بود داشت سروصدا می کرد، یکی از آنها به دیگری گفت که برو کارشان را تمام کن، وقتی من صدایشان را شنیدم، چون به زبان کردی تکلم می کرد متوجه موضوع شدم خودم را سریع از آنها جدا کردم وبه پشت تله خاکی غلطاندم که باعث شد از تیر رس او خارج شوم ایشان آمد و با رگبار گرفتن همه، وی نیز به شهادت رسید.
موقع حضور ما در محل متوجه شدیم دو رزمنده ای که با خود برده بودند، یکی از آنها حاظر به همراهی با آنها نشده بود که در فاصله حدود دویست متری از حادثه ایشان را هم به شهادت رسانده بودند من اولین کسی بودم که ایشان را پیدا کردم وبه بقیه اطلاع دادم.
می خواهم بگویم چنانچه خداوند بخواهد کسی را زنده نگه دارد، حتی از میان تعداد 800 گلوله ای که آن موقع در فاصله کمتر از 10 دقیقه شلیک شده بود وما پوکه های آنها را شمردیم باز زنده می ماند و این برای حضرت احدیت ساده است.
نقل خاطره، اختصاصی خبرگزاری برنا