به گزارش گروه روی خط رسانه های خبرگزاری برنا، من برای آینده ام هزاران ، نقشه دارم. هرگز دوست ندارم که به مانند دختران دیگر روستایمان، مجبور به یک ازدواج تحمیلی شده و تا آخر عمر به پای شوهر و فرزندانم بسازم و بسوزم. دوست دارم برای خودم درس خوانده وکسی شده و سرانجام روزی رهسپار دانشگاه شوم.
پدرم پک عمیقی به قلیانش زد و گفت:"این مزخرفات رو توی همون مدرسه یادت دادند! می دونی، مقصر من بودم که گذاشتم بری مدرسه و همین چند تا کلاس درس رو بخونی! اگر همون موقع قلم پات رو شکسته بودم، اکنون اینگونه برای من رجز نخونده و حرفای بیهوده که آب در هاونگ کوبیدن است و هرگز راه به جایی نخواهد برد، نمی زدی.
ببین دختر، خوب گوشاتو باز کن؛ تو چه بخوای و چه نخوای باید با "پرویز" ازدواج کنی. این جوون، پسرخالته و من بیشتر از چشمام بهش اعتماد داشته ویقین دارم که برای تو هیچگاه، هیچکس بهتر از او پیدا نخواهد شد!
باید خدا رو شکر کنی که با این همه ثروت، اونقدر مردونگی داشته که برای ازدواج با تو پا پیش گذاشته! وگرنه برای همیشه باید وردل ننه ات می موندی!"
جملات آخر پدر، حسابی حالم را خراب کرد. مخصوصا هنگامی که برای تحقیر کردن من، پس از اتمام سخنانش، خنده ای بسیار تمسخر آمیز بر چهره اش نقش بست.
بنابراین علی رغم اشاره چشم و ابروی مادر که می خواست منو ساکت نگه داره نتونستم سخنان زهر آگین پدر را تحمّل کرده و گفتم: "هرکس خودش باید برای آینده زندگیش تصمیم بگیره و هیچگاه ثروت نمی تونه ملاک برتری انسان ها نسبت به دیگران باشه و ...:"
هنوز حرفهمایم تموم نشده بود که سیلی محکم پدر برصورتم نشست. به ناگاه طعم شور خون را در دهانم حس کرده و مادر با هول و ولا به سمتم آمد و در حالی که مرا کشان کشان به سمت اتاق دیگری می برد، گفت: "این همه چشم سفید نباش، دختر! با پدرت کل کل نکن. مطمئن باش هیچگاه، هیچ پدر و مادری بد بچّه هاشون رو نمی خواد!"
خواهر بزرگترم به سمت من آمده و با دستمال، خون گوشه لبم را پاک کرده و به مادرم گفت: "آره واقعا، هیچ پدر و مادری بد بچّه هاشون رو نمی خواد! همانگونه که هیچگاه بد منو نمی خواستید که مجبورم کردید با یه فرد مفنگی ومعتاد ازدواج کنم تا آقا به جرم حمل مواد بیفته زندان و من نیز به اجبار طلاق گرفته و با دو تا بچّه، دست از پا درازتر، برگردم خونه پدرم و هر خفت و خواری را به جان دل خریده و تحمّل کنم؟"
مادر که در خودخواهی دست کمی از پدر نداشت، با تندی در جواب خواهرم گفت:" تو دیگه بس کن! اگه بابات حرفاتو بشنوه سیاه و کبودت می کنه. بعدش هم، تو خودت عرضه نداشتی که شوهرت رو از اون وضع نجات بدی و کاری کنی که دیگه از مواد استفاده نکنه. حالا هم خدا رو شکر کن که بابات خرج خودت و بچّه هات رو میده و گرنه مجبور بودی یا بری گدایی یا با پیرمردای بزرگتر از پدرت ازدواج کنی!"
مادر این ها را گفت و رفت. خواهرم سرم را روی شانه اش گذاشت و گفت: "نترس، کار به همون جا هم می رسه. امروز، فرداست که بابا مجبورم کنه با یکی از همون پیرمردای علیل و زن مرده ازدواج کنم." بغض سنگینی گلویم را می فشرد، خود را در آغوش خواهرم انداخته و زار زار گریه کردم.
سرانجام به اجبار و با دنیایی از غم و اندوه به عقد پرویز درآمدم، امّا هنوز یک ماه از نامزدی مان نگذشته بود که او بر اثر یک سانحه دلخراش رانندگی فوت کرده و برای همیشه من را در خزان نامهربان روزگار تنها گذاشت.
مرگ پرویز آغاز بدبختی هایم بود. همه اهل فامیل حتّی اعضای خانواده ام، تنها قدم شوم مرا علّت مرگ او می دانستند. شاید باورتان نشود اما روز خاکسپاری پرویز آنقدر از پدر و مادر خودم و خانواده پرویز کتک خوردم که از حال رفتم.
آنها می گفتند که چون من با نارضایتی پای سفره عقد نشسته و پرویز را نفرین کرده ام، چنین سرنوشتی برایش رقم خورده و فوت کرده است، پس از مرگ او به تمامی روزگارم سیاه اندر سیاه شد و اطرافیانم هیچگاه نمی گذاشتند که آب خوش از گلویم پایین برود.
حق نداشتم پایم را یک قدم از خانه بیرون بگذارم. اگر تلفن خانه زنگ می زد و من جواب می دادم، پدر و برادرانم قشقرقی به پا می کردند که آن سرش ناپیدا بود و با نیش و کنایه به من می گفتند: "لابد به یکی چراغ سبز نشون داده و منتظر تماسش هستی!" اگر روسری یا پیراهنی به غیر از رنگ مشکی می پوشیدم، بدترین تهمت ها از طرف مادرم به سویم سرازیر می شد.
او می گفت:" تو، سرخوری! همین که عروس خانواده خواهرم شدی، با قدم نحست اون بدبخت رو فرستادی سینه کش قبرستون! حالا هم از خوشحالیت لباسای رنگی می پوشی!"
آری، این وضع و حال ناگوار من، در خانه بود. حرفها و حدیث ها و شایعاتی که سرزبان مردم روستا و دوست و فامیل و آشنا بود، همیشه ایّام به سختی دلم را می سوزاند. یکسال از فوت پرویز می گذشت و من همچنان، همه این رفتارها را در بستر صبر یکی پس از دیگریبه امید بهتر شدن اوضاع تحمّل می کردم.
امّا وقتی دیدم هر چه می گذرد وضع بدتراز گذشته می شود، دیگر طاقت نیاوردم و در حالی که فقط هیجده بهار از زندگی خود را به تاراج پاییز سپرده بودم، بزرگترین اشتباه زندگی ام را مرتکب شده و از خانه فرار کردم!
مقصدم تهران بود. سال ها پیش، یکی دو بار به همراه خانواده ام برای دیدن اقواممان به تهران رفته بودیم و من همیشه دلم می خواست که ای کاش می توانستیم در چنین شهر بزرگی که آدم در آن همچون قطره ایی در دریا گم می شود، زندگی کنیم.
من آنقدر خام و خوش خیال بودم که تصوّر می کردم که به محض ورودم به تهران، می توانم کاری برای خودم یافته و شروع به درس خواندن بکنم، امّا غافل از آن بودم که....؟!
حاضرم شرط ببندم که از خونه فرار کرده و یه دختر نجیب شهرستانی هستی که از گیردادن های پدر و مادرش به ستون اومده و عطای زندگی توی خونه رو به لقایش بخشیده و زده ای به چاک! حدسم درسته، خانم کوچولو؟!
در حالی که داشتم دست هایم را در دستشویی می شستم ازتوی آینه، نگاهی به پشت سرم اذداخته و دریافتم که زن میانسالی که سرگرم آرایش کردن خود بود، داشت این حرفها را خطاب به من می زد.
بسیار ترسیده و لرزه بر اندامم افتاده بود که ناگهان آن زن خنده ای بلند سرداد و گفت: "از چی می ترسی، دخترجون؟! من که هیولا نیستم!فقط خواستم بهت بگم که باید حواست رو جمع کرده و خیلی مواظب باشی! هوا دیگه کم کم داره تاریک می شه، جایی داری بری؟
من که مونده بودم که شب را باید در کجا به سر ببرم چاره ای جز پناه بردن به آن زن میانسال که بعدها خودش رو سیمین معرفی کرد، نداشتم.
شب را در خانه سیمین بسر بردم. سیمین می گفت که چندسالی است که از همسرش جدا شده و به تنهایی کار کرده و امورات زندگی خود را اداره می کند. او به من پیشنهاد کرد که درصورت تمایل می توانم همکار اوشده و با او کار کنم.
من نیز چشم بسته پیشنهاد سیمین را پذیرفته و با اومشغول به کار شدم. در ابتدا چندان در چند و چون روند کارمان قرار نداشته و تنها می دانستم که سیمین نماینده و امانتدار یک شرکت تجاری است و او بسته ها ارسالی آن شرکت را به دست صاحبانشان می رساند.
سیمین می گفت چون این بسته های بسیار دارای اهمیبت بوده و از ارزش بالایی بر خودار هستند، همیشه ایّام باید در حفظ و نگهداری آنها کوشا بوده و به دلیل رقابت شدید در عرصه تولیدات تجاری، چندان دیگران را در جریان اموری کاریمان قرار ندهیم.
من هیچ از حقیقت و باطن کاری که انجام می دادم، با خبر نبودم تا این که پس از مدّتی با باز کردن یکی از آن بسته ها، دریافتم که محتوای بسته ها چیزی جز مواد نیست و من ناباورانه در باتلاق قاچاق مواد مخدّر فرو رفته ام. هنگامی که به دلیل انجام این کار به سیمین اعتراض کردم ، با تندی به من گفت:" باید خیلی هم شکر گذار خدا باشی که دستت را گرفته و با دادن کار و سر پناهی، به تو در این شهر غریب کمک کردم و گرنه الان معلوم نبود که باید در کدام گوشه شهر پرسه زده ودست گدایی به ستم چه کسی دراز می کردی!
من که دریافته بودم که ناخواسته دیگر نه راه پس و نه راه پیش داشته و ناجوانمردانه صید اعمال پلید سیمین شده وهیچ راه بازگشتی نیز برای رفتن به سوی خانواده ام ندارم، به ناچار همچنان به همکاری خود با سیمین ادامه دادم.
با گذشت ایّام، روز به روز افسرده تر از گذشته می شدم تا این که باز هم به پیشنهاد سیمین و به قول او برای رهایی از غم وغصّه های ناپایان زندگانی، شروع به مصرف شیشه کرده و پس از آن نیز با یکی از دوستان صمیمی سیمین، به نام فریبرز، به بهانه ازدواج دوست شده و دیگر بیشتر اوقات خود را با او می گذراندم.
تا هنگامی که فهمیدم فریبرز با دختران دیگری چون من نیز ارتباط داشته و تنها من را بازیچه هوس های شوم خود کرده وهیچگاه قصد ازدواج با من را نداشته و تمام وعدههایش دروغی بیش نیست و برای همیشه به رابطه خود با او، پایان دادم.
فریبرز چند باری از من خواست که به مانند گذشته هنوز نیز با او ارتباط داشته باشم، ولی من نپذیرفتم تا این روزی ناباورانه دریافتم فیلم نابهنجار ارتباطم با فریبرز، درسطح فضای مجازی پخش شده است .
با وجودی سراسر از خشم و انتقام به سراغ فریبرز رفته و هزاران فحش و ناسزا را روانه اش کردم، ولی فریبرز راست یا دروغ، قسم می خورد که کار او نبوده و به احتمال زیاد یکی از دوستانش که به دلیل تقسیم ناعادلانه پول فروش حاصل از مواد مخدّر از او کینه به دل داشته است، دست به چنین کاری زده است.
از او انکار و از من اصرار که کار خودش بوده است، تا این که بر اثر اصابت مشت سهمگین فریبرز روی سرم، دیگر چیزی نفهمیده و بیهوش شده و وقتی که پس از ساعاتی به هوش آمدم، دریافتم که دیگر از فریبرز خبری نیست.
دیوانه وار به سوی خانه سیمین رفتم ولی سیمین نیز در خانه نبود و گوشی همراهش را هم پاسخ نمی داد.
من چند روزی همچنان از فریبرز و سیمین بی خبر بودم تا این که روزی غافلگیرانه توسط پلیس شناسایی و دستگیر شدم و آنگاه دریافتم که محمود، یکی از برادرنم، که از مدتّ ها پیش به خون من تشنه و در جستجویم بود، با پخش شدن فیلم مستهجن ارتباط نامشروع من و فریبرز در فضای مجازی، سرانجام توانسته بود با جستجو بی وقفه و تلاش های بسیار، مخفیگاه سیمین را پیدا کرده و با تهدید او،آدرس سکونت فریبرز را گرفته و به سراغ او رفته و در یک درگیری وحشتناک فریبرز را با ضربات بی رحمانه چاقو، به قتل رسانده است.
دیری نگذشت که سرانجام سیمین هم که قصد خروج غیر قانونی از کشور را داشت، در لب مرز شناسایی و دستگیر شد و برادرم محمود نیز پس از دستگیری، به جرم قتل وعدم رضایت خانواده فریبرز، قصاص شد و من بخت برگشته نیز، هنوز به دلیل حمل و فروش مواد مخدّر، در زندان مدّت محکومیّت خود را می گذرانم و همچنان در حسرت درک نامطلوب والدینم، که دیگرهر دو مدّتهاست که چهره درنقاب خاک گشوده اند ،نسبت به سرنوشت فرزندان خود، سوخته و برآرزوهای برباد رفته خود می گریم.
نظر کارشناس روانشناسی، مشاوره و مدد کاری اجتماعی:
یکی از پدیدههایی که در جامعه متاسفانه شاهد آن هستیم در برخی نقاط کشور دیدگاه سنتی در مورد ازدواج است که، خانوادهها را با آسیبهایی جدی و گاه جبران ناپذیر مواجه میکند. در بسیاری از قتلهای خانوادگی و بسیاری از بزهکاریها میتوان ردپای ازدواج اجباری و نبود انتخاب آگاهانه و در عین حال آزادانه را مشاهده کرد.
ازدواجهای اجباری نشان از وضعیت بسته خانواده دارد چرا که در این خانوادهها اغلب بین افراد روابط عمیق عاطفی حاکم نیست و به بیان دیگر قدرت در خانواده به درستی توزیع نشده است و یک نفر به تنهایی در تعیین سرنوشت دیگران دخالت نموده و برای دیگر اعضا تصمیمگیری میکند. از دیگر ویژگیهای این خانوادهها میتوان به این نکته اشاره کرد که یک نوع فضای توام با جبر در آنها حاکم است و اعضا از آزادیهای حداقلی و نسبی نیز برخوردار نیستند و هیچگونه مشارکتی برای فعالیتها وجود ندارد. و در نتیجه فرزندان چون نمیتوانند نیازهای معنویشان را تامین کنند به سرعت در معرض آسیب قرار میگیرند.
در بررسی موارد فرار از خانه میتوان دو علت اساسی را بیان کرد؛ نخست فرزندانی که به تصور ایجاد یک زندگی بهتر از خانواده و خانه میگریزند و به نوعی خود را رها میکنند اما هیچگاه این واقعیت را که از یک وضعیت بد دچار یک وضعیت به مراتب بدتر میشوند برای خود متصور نیستند و به دلیل اینکه فشار زیادی را حس میکنند فقط میخواهند شرایط را تغییر دهند.
اغلب این افراد هیچ برنامه خاصی برای بعد از فرار خود ندارند اما علت دوم را میتوان به نوعی اعتراض به وضعیت موجود دانست.
افرادی که با این تفکر از خانه فرار میکنند، میدانند که عاقبت مطلوبی در انتظارشان نیست اما چون میخواهند به نوعی خانواده و والدین خود را تنبیه کنند دست به این اقدام میزنند. متاسفانه اکثر دختران فراری که اغلب نیز شهرستانی هستند به عامل نخست برای فرار از خانه استناد میکنند و میخواهند خود را از شرایط بد موجود رها کنند.
اما به خاطر این که شناخت کافی از محیط جدید ندارند و از تجربه کافی برای حضور در کلانشهرها برخوردار نیستند از عواقب عمل خود غافل هستند. آنها چون در فرهنگی رشد کردهاند که فرهنگی روان و ساده است و اغواگری و فریبکاری به ندرت وجود دارد همین فرهنگ در ذهن خود را برای محیط جدید نیز تصور میکنند حال آن که این دو فرهنگ با یکدیگر کاملا در تضاد هستند.
بعد از خروج از خانه عنصر اعتماد چیزی است که به سرعت در دختر فراری ریشه میکند و اولین فردی را که به او ابراز احساسات کند منجی خود میداند. و به همین سرعت در دام صیادان گرفتار میشود. اما بعد از اعتماد وقتی که از دختر فراری سوء استفاده میشود قدرت ریسک پذیری وی نیز افزایش مییابد و به تدریج به مرحلهای میرسد که چیزی برای از دست دادن ندارد و به همین دلیل از هیچ اقدامی فروگذار نمیکند.
با بررسی ماجرای فرار دختران میتوان به این نتیجه رسید که وجود آزادیهای معقول، بها دادن به فرزندان، القای اعتماد به نفس و ارزش قائل شدن برای آنها و دانستن اینکه رفتار والدین نقش پررنگ و اساسی در آینده فرزندان دارد.
سرنوشت تلخ دختران که به خاطر گریز از ازدواج اجباری مبادرت به فرار از خانه کردهاند گوشزد و نهیبی به دیگر خانوادهها است تا در مسائل اساسی زندگی از جمله مسئله ازدواج هیچگاه فرزندانشان را تحت فشار قرار ندهند و آنان را به ازدواجهای اجباری وادار نکنند.
منبع: رکنا