یادداشتی تاریخی درباره «خواجه کریم الدین براکوهی»

حساب به دینار،بخشش به خروار

|
۱۳۹۶/۰۳/۲۲
|
۱۳:۳۹:۳۹
| کد خبر: ۵۷۱۰۳۲

حکایت مردی که سی و یکهزار تومان خرج کرد،تا صد دینار مالیات سرانه اضافی که از او گرفته بودند را پس بگیرد!!

خواجه کریم الدین براکوهی، جدّ خواجه کریم الدینی‌‌های کرمان و سیرجان، از جمله شخصیت های عجیب تاریخ کرمان در روزگار صفویه است، انسان خود ساخته ای که ـ همچون حاج آقا علی زعیم الله، بانی مجموعه حاج آقا علی کرمان ـ زندگی را از هیچ آغاز کرد و در سایه تلاش و پویائی و حسابگری ، خود را به بالاترین سطح اقتصادی و اجتماعی ایران رسانید. او شتر داری بود که از بندرعباس اجناس وارداتی را بار شتر می‌کرد و به یزد می‌رساند.

از جمله ویژگی های او حسابگری و دقت نظر بود، تا آنجا که به قول کرمانی ها گاه از سوراخ سوزن داخل می شد و زمانی از دهنه دروازه نیز وارد نمی‌شد، هر جا ضرورتی احساس می کرد، چنان سر جیب را شل می کرد و به حاتم بخشی می‌پرداخت که همه انگشت به دهان می‌ماندند و هر جا اجحافی می‌دید، چنان پایداری می‌کرد که گوئی مالش به جانش بسته است. شاید این ویژگی از آنجا بدست آمده بود که او یک شاهی یک شاهی به دست آورده بود، برای خوردن یک وعده غذای سیر، چند بار چُرتکه می‌انداخت و دست آخر هم مجبور می شد به لقمه نانی بسنده کند، بر این اساس قدر پول را خیلی خوب می‌دانست. اما اینکه همین آدم به ظاهر خسیس، بخشنده‌ای نام آشنا به شمار می‌رفت، دلیلش را در همان محرومیت ها و تنگدستی ها باید دید، آدمی که بسیاری از شب ها سر گرسنه بر بالین گذاشته ، درد گرسنگان را به خوبی می دانست، آن گونه که سایر بزرگان ما همچون حاج آقا علی، محمد ارجمند ـ سلطان فرش جهان ـ  دیلمقانی و... نیز این گونه بودند.

همین خواجه کریم الدین، در سفری به اصفهان در عقدا، گیوه اش پاره شد و سراغ پاره دوز عقدا رفت، اما او از پذیرش این درخواست خودداری کرد و گفت: امروز جمعه است و من تعطیل هستم می توانی گیوه نو بخری. خواجه به او گفت، اگر پول نداشته باشم چه؟ پاره دوز گفت این دیگر مشکل تو هست، خواجه گفت من عجله دارم و باید خودم را به شهر بعدی برسانم، اما کفشدوز زیر بار نرفت، خواجه لحظاتی فکر کرد که اگر بینوائی در راه به درد من مبتلا شود و پولی برای خرید گیوه نو نداشته باشد تکلیف او چیست؟ و چنین بود که همان جا درآمدِ یک ملک شش دانگ را وقف خرید و تهیه کفش و گیوه برای رهروانی کرد که امکان تهیه پای افزار برای ادامه راه و یا پولی در اختیار ندارند که بتوانند کفشی بخرند و یا آن را تعمیر کنند.

در یکی دیگر از سفرهائی که او بار بندرعباس را با شتر به یزد می‌برد، در بین راه دچار تشنگی شد، آن گونه که به هر دری زد، پاسخی نشنید، باز هم به فکر عطش زدگان راه افتاد و چنین بود که وقتی صاحب مال و منالی شد، در همان جا دست به کار ساختن آب انبار شد. یک بار دیگر در یزد به مسافرانی برخورد کرد که جائی برای اسکان نداشتند و در سوز سرمای زمستان در بیغوله ای کنار هم خزیده بودند تا از سرما تلف نشوند، دیدن این صحنه او را واداشت تا در بازار یزد، کاروانسرائی بسازد وآن را وقف مسافرانی کند که بی در کـجا هستند و پناهــگاهی ندارند. این کـاروانســرا هـنوز به نـام « کاروانسرای خواجه » در یزد موجود است  بی جهت نیست که یکی از دلائل وجوب روزه، درک اندوه و درد گرسنگان و درماندگان یاد شده است، والا چه سود که گرسنگی بخوریم و تشنگی را تحمل کنیم، اما به یاد گرسنگان و عطش زدگان راه نباشیم. البته خداوند پاداش این خیرخواهی های خواجه را داد و هر روز بر مال و ثروت او افزود، تا آنجا که خواجه کریم الدین پیله ور و شتردار که گاهی بدون شتر، چادر شب کالا را به پشت می کرد و از این روستا به آن روستا می‌برد، در آخر،  کارش به جائی رسید که « هر وقت به اصفهان می رفت و حتی در زیارت حج همه جا روی زمین ملکی خود نماز می‌گذارد، حتی در کشتی خودش » ( سنگ هفت قلم ـ ص 341 )

خواجه کریم الدین و داد خواهی مالیاتی :

خواجه کریم الدین که بنیاد زندگی خود را بر حساب و کتاب گذاشته بود، هر سال صورت خرج و دخل خود را به مأمورمالیات می داد و پس از محاسبه، میزان بدهی خود را پرداخت می کرد، تا اینکه در یکی از سال ها، گرفتار مأموری زیاده خواه شد که می‌خواست در این میان، قبائی برای خودش بدوزد. وقتی خواجه محاسبه مأمور را با حسابی که خودش کرده بود مطابقت کرد، متوجه شد که او صد دینار زیادی حساب کرده، خواجه زبان به اعتراض گشود، اما بهره‌ای نداشت، خواجه به ناچار مبلغ مالیات را پرداخت کرد و همان جا به مأمور گفت: اگر قرار باشد،صد برابر این مبلغ را هزینه کنم حق خود را خواهم گرفت.

فردای آن روز، خواجه از کرمان، راهی اصفهان شد و به هر  دشواری بود، خود را به دربار شاه عباس رساند و در خواست ملاقات کرد، رئیس دفتر شاه، وقتی را برای او در نظر گرفت اما در همین زمان، به مناسبت زاد روز تولد نوه شاه ، مراسمی بر پا بود و مأمور مخصوص دربار، با سینی طلائی در دست که پارچه زر بفتی روی آن انداخته و قلم مرصعی در آن گذاشته شده بود، در مجلس دور می زد و از حاضرین برای چشم روشنی نوه شاه، هدایائی دریافت می‌کرد. همه تجار و حاضرین، مبلغ مورد نظر را نوشته بودند ناگفته نماند که وقتی خواجه نگاه کرد، دید اکثر این بازرگانان و ثروتمندان، از مستأجرین کاروانسراهای او و یا طرف حساب هایش در یزد و اصفهان هستند.

باری مأمور جمع آوری هدایا ، به خواجه کریم الدین رسید و زمانی که وضعیت ساده و بی آلایش او را  ـ که در گوشه ای تنها و دور از جمع نشسته بود ـ  دید، از سر نا امیدی گفت:... جنابعالی؟ خواجه، نگاهی همچون عاقل اندر سفیه به او کرد و گفت: همه حاضرین در مجلس چقدر پرداخته اند؟مأمور حیرت زده، حسابی کرد و گفت: از سی هزار تومان بیشتر است. خواجه گفت: جمع بزن، جمع زد و گفت 31 هزار و دویست تومان و سه هزار دینار. خواجه که می‌خواست بگوید بی جهت نیست کرمان را دیار کریمان نامیده‌اند و اصرار داشت از کرامت و بخشش مردم کرمان پاسداری کند، قلمدان را برداشت و زیر آن رقعه نوشت:

« بنده، به اندازه همه آنچه را که حاضران داده‌اند، تقبل می کنم و در همین مجلس می‌پردازم.» مأمور ، باز هم حیرت زده او را ورانداز کرد و همین که خواست بگوید«مرا مسخره کرده ای؟» خواجه، مهر خود را از جیبِ قبایِ بلندش بیرون آورد و زیر ورقه زد و نام چند نفر از تاجران حاضر در همان مجلس را نوشت و گفت: برو به حساب من از این آقایان دریافت کن . مأمور، ناباورانه ورقه را نزد آنها برد و هر کدام با دیدن مهر خواجه کریم الدین ادای احترام کردند و با کمال افتخار پذیرا شدند.

وقتی این خبر به شاه عباس رسید گفت: دلم می‌خواهد این مرد را ببینم. او  را به حضور شاه عباس بردند. شاه عباس هم از دیدن او تعجب کرد وگفت:

ـ مرد روستائی، این همه پول را از کجا آورده‌ای؟ شاید کیمیاگری می دانی ؟

خواجه گفت آری: کیمیاگرم. سپس چند دانه گندم و نخود و خرما کُنگ که به صورت مستوره‌ی فروش، یا تنقلات، در جیب قبای خود داشت، بیرون آورد و به شاه نشان داد و گفت: این کیمیاگری من است. کیمیائی از این بالاتر که یک دانه گندم و جو و ذرت و نخود و عدس بکاری و هفتاد و صد و گاهی سیصد دانه برداری؟ این کیمیاگری نیست؟

شاه را خوش آمد،گفت: حاجتی داری بگوی.

گفت: آری، مأمور شما صد دیناراز من مالیات اضافی گرفته‌ است، و من اصلاً برای همین ظلم، به اصفهان آمده‌ام.

شاه عباس که باور نداشت و گیج شده بود گفت: تو این راه دور و دراز را پیموده و هزینه ها را تحمل کرده ای، حالا هم سی و یک هزار تومان می پردازی که صد  دینار اجحاف مالیات سرانه ات را پس بگیری؟!! خواجه گفت: دقیقاً درست می‌فرمائید، شاه گفت، آخر این کار تو با کدام عقل سلیم برابری می‌کند؟ خواجه پاسخ داد: با همان عقل سلیم که از دیر باز گفت: حساب به دینار، بخشش به خروارـ شاه ، آنچنان تحت تأثر این پاسخ و شخصیت برجسته خواجه کریم الدین قرار گرفت که دستور داد نه تنها مأمور خطا کار تنبیه شده و صد دینار به او برگردد، بلکه در فرمانی نوشت: « اولاد خواجه تا قیام قیامت از مالیات سری ( سر شمار ) معاف خواهند بود و تغییر دهنده این امر را لعنت فرستاد».

به راستی که تاریخ کرمان چه مردان و زنان بزرگی در دامان خود پرورده است همان ها که رایت افتخار این کهن سرزمین را بر بلندای روزگاران برافراشتند و چنین تاریخ بالنده‌ای بر ایمان بر جای گذاشتند. اما آیا ما هم در اندیشه آیندگان هستیم و چیزی برایشان تدارک دیده  و گامی در جهت خیر برداشته ایم ؟ از یاد نبریم که :

خلد آشیان نوشتن بر روی سنگ قبر    پروانه ورود به بـــاغ بهشــــــــت نیست

آنجا عمل بیاید و توفیق  کار خـــیر    کانجا نظر به چهره زیبا و زشت نیست

 

نظر شما