به گزارش گروه انتظامی و حوادث خبرگزاری برنا، مرد میانسال وقتی وارد شعبه 276 دادگاه خانواده شد به قاضی گفت:«من فرشید هستم و برای طلاق آمدهام.»فرشید موهای جوگندمی داشت، لباسهای مرتب و سادهای پوشیده بود و آرام حرف میزد. قاضی «غلامرضا احمدی» با دیدن او سرش را از روی پرونده بلند کرد و گفت:«بله. قضیه چیست؟ انگار همسرتان هم دردادگاه حضور ندارد؟»فرشید جواب داد: «همسرم اهل کره جنوبی است و حدود یک سالی است که از او خبر ندارم. در واقع به اینجا آمدهام تا بتوانم بهطور رسمی و قانونی طلاقم را ثبت کنم.»
چهارسال قبل
فرشید همان موقع به یاد روزی افتاد که خبر مرگ پدرش را شنیده بود. نیمه شب یکی از روزهای سرد زمستان تلفن آپارتمانش در ایالت مینه سوتای امریکا به صدا درآمد. مادر پیرش تماس گرفته بود تا از فوت ناگهانی پدر مطلعاش کند. سه روز بعد هم فرشید به تهران رسید. برای او تهران با پایتخت 30 سال پیش بسیار تفاوت داشت و به خاطر اینکه سالها در امریکا تحصیل و کار کرده بود، حال و هوای وطن او را تحت تأثیر قرار داد و بههمین دلیل در تهران ماند. او در این مدت بارها از اعضای فامیل شنید که «چرا تا به حال ازدواج نکردهای؟» و با خودش فکر کرد شاید لازم باشد قبل از ورود به 50 سالگی ازدواج کند. با این حال موضوع تشکیل خانواده را جدی نگرفت تا اینکه بهطور تصادفی ایمیلی از یک مرکز دوستیابی جهانی دریافت کرد و کنجکاویاش باعث شد با یک دختر کرهای در سئول آشنا شود. دختر جوان خودش را «یونگ»- به معنای ثابت قدم-معرفی کرده بود. دختری با خصوصیات فرهنگی مشرق زمین که فرشید فقط در کتابها دربارهشان خوانده بود و از تئوریهای او درباره ذن، فلسفه و فنگ شویی لذت میبرد. چتهای نوشتاری آنها بزودی تبدیل به گفتوگوهای تصویری اینترنتی شد و فرشید احساس کرد برای نخستین بار در زندگی عاشق شده است. یک سال بعد از آشنایی تصمیم گرفت تنها به سئول سفر کند و یونگ را از پدرش خواستگاری کند. تحصیلات فرشید در رشته الکترونیک و مهربانی او و ثروت خانوادگیاش باعث شد خانواده یونگ به این خواستگار ایرانی روی خوش نشان دهند.
یک ماه بعد از این سفر به کره جنوبی – یونگ و فرشید ابتدا در سفارت ایران ازدواج خود را رسمی کردند و طبق رسوم شرقیها فرشید هزینه جهیزیه و جشن را که حدود 5000 دلار بود پرداخت و 2000 دلار طلا هم به پدر یونگ هدیه داد. اما تنها چیزی که داماد ایرانی 48 ساله را رنج میداد تنهایی و غربت بود. اما به این دلخوش بود که همسرش را به تهران ببرد و جشن مفصلی هم در وطنش بگیرد. زندگی آنها با وجود فاصله سنی 20 ساله مشکل چندانی نداشت. درآمدشان هم با راهاندازی یک کافه تریا در حاشیه شهر کافی بود. اما چهار ماه بعد از شروع زندگی کم کم اختلافهای آنها شروع شد. یونگ بر این باور بود که فرشید تلاش کافی برای بهبود شرایط کارشان نمیکند و تازه داماد معتقد بود همسرش را بیش از حد مورد توجه قرار داده است. در آن روزها یونگ برخلاف گذشته – که سعی داشت صدای به هم خوردن ظرفها هنگام شستوشو درنیاید – با کوچکترین اختلاف ظرفها را به گوشهای پرتاب میکرد و سعی میکرد همسر ایرانیاش را سرزنش کند. فرشید هم نگران از آینده زندگی مشترک و ناراحت از اینکه شغل خودش را رها کرده و به مستخدم کافه تبدیل شده روز به روز افسردهتر میشد. تا اینکه یونگ او را به جدایی تهدید کرد، با این حال فرشید با لجبازی تا دادگاه محلی او را همراهی کرد. اما یونگ قول داد رفتارش را بهتر کند. زن کرهای نه تنها به قولش عمل نکرد، بلکه از همکاری در امور خانه هم سرباز زد و آنها یک بار دیگر تا دم در دادگاه رفتند. ولی به توصیه دوستان خانوادگی از جدایی دست کشیدند. در سومین مرحله اختلافشان بود که فرشید به درد قفسه سینه مبتلا شد و احساس کرد ممکن است بزودی بمیرد. بنابراین ترس از مرگ در غربت باعث شد به ایران بازگردد و در کشور خودش مراحل طلاق از همسرش را طی کند.
وقتی قاضی احمدی درباره مدارک و نواقص پرونده از فرشید سؤال کرد، رشته افکار مرد میانسال پاره شد و از حال و هوای سئول به دادگاه خانواده در تهران پرتاب شد. قاضی تأکید میکرد که باید آگهی رسمی برای جدایی در روزنامه سراسری منتشر و مدارک آن ضمیمه پرونده شود. در عین حال نظرات داور را هم بیاورد. سپس قاضی از فرشید پرسید:«راستی چرا دختری را در امریکا یا ایران برای ازدواج انتخاب نکردید؟» فرشید جواب داد:«من آنقدر سرگرم تحصیل و کار بودم که به زندگی مشترک فکر نمیکردم.در مینه سوتا و تهران آنقدر طلاق زیاد شده بود که میترسیدم زندگی مشترک تشکیل دهم، اما در مورد یونگ واقعاً نمیدانم چطور عاشقش شدم. فکر میکردم با دخترهای ایرانی یا امریکایی فرق دارد. او اهل آرایش کردن و جراحی پلاستیک و این حرفها نبود. او درباره فلسفه ذن و روح حرف میزد. از فلسفه و کتاب و فرهنگ حرف میزد. اما چه کنم که آداب و رسوم و فرهنگ ما به هم نمیخورد...»