جاتون خوبه اینجا مادر جان؟ «نه مادر، مثه زِندون می مونه». مگه بهتون نمی رسن؟ «رسیدن که می رسن ولی بازم مثه زندونه"
مادر جان خوبه دیگه. به موقع تَر و خشکتون می کنن. به موقع بهتون می رسن. مگه نه؟ گره چارقدی که روی سرش بود را محکم کرد و گفت: «پسرم اگه خوبه نرو خونتون، همین جا بمون.»
زندانی بودن تصورِ یکی از آن دو نفری بود که سرِ ظهری جای خوابیدن روی تخت و استراحت کردن، روی مبلِ طبقه دوم نشسته بودند و با هم از گذشته ها می گفتند. با موهایی سپید و دست هایی چروک که گواهی می داد همه ی تلخ و شیرین زندگی را با هم لمس کرده اند. مادرجان چند ساله اینجایی؟ «دو سال و نیم». بچه هم داری؟ دل و دماغ گپ و گفت نداشت. سرش را بالا گرفت. با لحنی از روی دلخوری اما با لبخند جوابم را داد و سر را پایین انداخت: «هیچی»
از گروهی که برای بازدید آمده بودیم جا ماندم؛ نه اینکه "جا" بمانم؛ ماندم تا چند لحظه ای بیشتر مو سپید کرده هایی که روی تخت ها خوابیده بودند را ببینم. ماندم تا کمی بیشتر چهره های غم زده یِ روی مبل را ببینم. ماندم تا چند لحظه ای بیشتر نگاه های خیره ای که مشخص نبود به کجای این دنیای عجیب و غریب گره خورده را دنبال کنم.
چند قدمی به عقب برداشتم و از کمی دورتر به تماشای فردایم نشستم. مثل دخترهای کلاس اول، دست روی دست گذاشته بودند و "خیره" نگاه می کردند. خیره به جایی که از من دور بود. به روزهای نوجوانی؛ شاید هم به روزهایی که "نگاری" بودند!
چهارشنبه بیست و نهم شهریور هزار و سیصد و نود و شش، ساعت دو بود که متوجه شدم شهامتِ دیدن بعضی صحنه ها را و قدم زدن در راهروی بعضی "ساختمان"ها را ندارم. پریدن از روی دیوار، سلفی گرفتن با ساختمان ها یا بازی کردن با جان! این کارها که دلیل نمی شود شما را با "جُربزه" خطاب کنند.
به نظرم بعضی وقت ها چیزهای خیلی معمولی یقه یِ آدم را می گیرد. به نظرم بعضی وقت ها انجامِ همین کارهای معمولی از سلفی با بلندترین ساختمان ها هم ترسناک تر می شود. می خواهم تکلیف خودم را مشخص کنم. من نَه دلِ پریدن دارم، نه دلِ سلفی انداختن با بُرج و باروها. می خواهم اعتراف کنم که بی جربزه ام.
بیست و نهم شهریور هزار و سیصد و نود و شش برایم مسجل شد؛ وقتی کنار "محبوبه" خانم نشستم، وقتی که بعد از سلام، با مجله ای که دست ش بود صورت ش را گرفت تا دندان های نداشته اش را نبینم!
بیست و نهم شهریور هزار و سیصد و نود و شش برایم مسجل شد؛ وقتی با دیدن چهره ی معصومِ محمد حسینی که یکی از تخت های آسایشگاه "کهریزک" را به نام ش زده بود، عقب عقب رفتم و بدون آن که متوجه شوند بغضم را فرو دادم...