هجدهم مهرماهِ نود و چهار. اطلاعی از هشتِ صبح خودم ندارم اما حتم یکی خندیده و یکی هم گریسته، عزیزی از دست رفته و عزیزی بازگشته. یکی موفق شده و یکی به خاکِ سیاه نشسته!
هجدهم مهرماه نود و چهار، ساعت هشتِ صبح. یکی از محله هایِ کرج. شبِ قبلش حسابی باد و بوران شده و شهر بِهم ریخته، شاخه ی درختان شکسته و جوی هایِ آب گرفته. حالا جعفر و جعفرها هستند و محله هایی که با خش خِشِ جارویِ آنها باید تمیز شود. دست ها را می بَرد برای برداشتن شاخه و باز کردن راهِ آب که "برقِ" زندگی، دود از سرش بلند می کند. حالا جعفر مانده و بیماری، حالا جعفر مانده و مخارج زندگی، حالا جعفر مانده و بدهی و بیکاری و مسئولانِ شهری که "فرار" می کنند و به هیچ جای شان هم حسابش نمی کنند!
کاش برق ها هم "چشم" داشتند. کاش برق ها هم "تشخیص" می دادند. "جعفرِ باقری" ها گرفتن ندارند. باید آنهایی را گرفت که متوهم شده اند و فکر می کنند از دماغِ فیل افتاده اند. باید آنهایی را گرفت که بجای تصمیم گرفتن برای صلاحِ شهر، فعلا خودشان را گرفته اند!
آهای لعنتی، جعفر باقری که این همه کیفِ پول و طلا را پیدا کرده و به صاحبانش باز گردانده گرفتن ندارد. تو باید آنهایی را بگیری که نیامده توهمِ ریاست دارند و تاثیرگذاری!
زندگیِ آدمی به "مویی" بند است. شاید هم به لحظه ای. کاش خودمان را جایِ جعفر باقری ها هم بگذاریم. کاش کمی هم انسان بودن را کنار هم تجربه کنیم. یکی می گوید بدهی هایش را داده یم و یکی می گوید نداده ایم. آقایان خطر برق گرفتگی در کمین است. لطفا کمی مهربان تر باشیم!