سال 1370 است و خانواده علاقهمند سینما، کماکان در فکر قیصرهایی هستند که تاریخ مصرفشان هرگز تمام نمیشود. فیلم جدید سیاوش اسدی به بیش از بیست و چند سال قبل بر میگردد. قصه دارد و با سر و صاحب روایت میشود و همین کافی است که تماشاگر معطل بماند تا برایش نسخه ای پیچیده شود.
داستان چند قهرمان ملی، از مادر گرفته تا مهدی که به جبهه رفته و رضا که به ژاپن!
فیلم فضای نوستالژیکی دارد و قصه در موقعیت نوستالژیک خلق شده به خوبی خودنمایی میکند چراکه نویسنده و کارگردان مشخصاً مذاق مخاطب ایرانی را میشناسد و میداند این سبک قصهگویی در گذشت زمان هم کهنه نمی شود. اما چند نکته که می رود تا آزار دهنده باشد سوال اصلی است.
اول اینکه چرا باید این همه تماشاگر را معلق نگه داریم تا در یک سکانس همه سوالات او را جواب دهیم؟
نکته بعدی اینکه چرا باید تمام تعلقات قصه یک فیلم را تا جایی ادامه دهیم که رمزگشایی اش دیگر جذابیت نداشته باشد و تماشاگر با حدس و گمان هایش به جواب تمام سوالات و حوادث برسد؟
شخصیت های تصادفی مانند شهرزاد مینا چگونه می توانند این همه تاثیر گذار بمانند؟
و البته درباره بازیها؛
مگر می شود به ژاله صامتی کمتر از نمره بیست داد؟ او که با شناخت کامل و کافی از شخصیت چنان در ذات کاراکتر رسوخ پیدا می کندکه حتی نوع و جنس بازی اش بر روی بازی بازیگران دیگر نیز تاثیر گذار می شود .
سالها از محمود جعفری خبری نبود و چه انتخاب خوبی، او به خوبی یک نقش خاکستری سیاه طور جذاب و دوست داشتنی از آب در آورد که قطعا باید او را جزو کاندید های نقش مکمل برای سیمرغ جشنواره پیش بینی کرد.
و امین حیایی که این روزها در اوج دوران پختگی به نقش رحم نمی کند، کاراکتر چند لایه و چند بعدی که گذران زمان و اتفاقات از او یک گرگ باران دیده ساخته و حالا قرار است با زوزه هایی ناله هایش را به بیابان ببرد. حیایی از این دست نقش، کم بازی نکرده است اما این بار خالق کاراکتری است که مجبور است همزمان چند جنس بازی را به تصویر بکشد و حتما این کار ساده نیست.
نمیتوانم از کنار بازی مهراوه شریفینیا و پانتهآ پناهیها به راحتی عبور کنم بهخصوص وقتی که متوجه میشوی نقشها به اندازه کافی صاحب قصه و ماجرا هستند، حتی اگر در فیلم برای آنها سنگ تمام گذاشته نشده باشد.
فیلم درخونگاه حتی اگر در گیشه موفق نباشد می تواند در جشنواره حداقل در چند بخش کاندیدا باشد.